سلام.
داشتم با خودم فکر میکردم چندتا چیز هستند که من رو واقعا نجات دادن. یعنی حسم بهشون اینه که دستم رو گرفتن و از یک سیاهی مطلق به سمت نور آوردن، صبر کردن تا با هم دونهدونه شمعهای توی اتاق رو روشن کنیم. یکیاش «تو»یی که البته الان باید ازت عذرخواهی کنم چون قرار نیست دربارهات صحبت کنم و یکی دیگهاش هم کمپبله. شاید نقاشی و کتابها هم باشن، به هرحال، من از همگان عذر میخوام. این متن، تمام و کمال در ستایش کمپبله دوستان :)
آره داشتم فکر میکردم من واقعا به کمپبل مدیونم. یعنی خب من واقعا این کتاب رو دوست دارم، عکسهاش رو هزاربار نگاه کردم، یه موقعهایی خوابشون رو دیدم، واقعا وقت گذاشتم برای پاراگراف به پاراگراف این کتاب و خب در نهایت این کتاب هم جوابم رو داد. میدونی قبلا هم فکر میکنم گفتم که چرا کمپبل خوندنم رو به یک موزیک ویدئویی تشبیه کردم که دونهدونه داره شمعها رو روشن میکنه توش. در واقع نمیدونم کجا گفتم، احتمالا همینجا نوشته بودم و حرفهام داره تکراری میشه؛ ولی خب نیاز دارم که بگمش. میدونی زیست خوندن برای من شبیه این بود که یکهو من رو پرت کردن توی یک اتاق تاریک تاریک، از همونها که دیگه چشم داشتن و نداشتن برات فرقی نداره. من گریه کردم، خیلی زیاد. ترسیدم، خیلی زیادتر. حالم بد شد، وحشتناک. اما دیگه خسته شدم و به هر سختی که بود گشتم و گشتم و چوب کبریتهام (کمپبل) رو پیدا کردم. جعبهاش رو باز کردم و دیدم روشن کردنش وسط تاریکی وقتی خود کبریتهات هم نمیبینی، سخته؛ پس پرتش کردم توی دل تاریکی. بعد دوباره ترسیدم و تحقیر شدم، دوباره گشتم و سختتر از دفعه قبل ولی پیداش کردم. این دفعه فقط کبریتها رو از توش درمیاوردم، سعیم رو میکردم که روشن کنم و اگر نمیشد بعدی رو امتحان میکردم. اولی نشد، دومی نشد، در نهایت سومی که روشن شد! و میدونی من اولین شمعی که نزدیک پام بود رو روشن کردم. فعلا فقط فهمیدم که بیومولکولها چیان و شناختمشون. بعد این شمع، باعث میشد من کبریتهام و شمع بعدی رو نصفه و نیمه ببینم. بنابراین شمع بعدی رو که میشد کلیاتی دربارهی اجزای سلول، راحتتر روشن کردم. و حالا نوبت روشن کردن غشاء بود؛ راحتتر از دوتای قبلی بود و زودتر از پسش براومدم. و متابولیسم و فوتوسنتز و میتوز و میوز و تکامل و فیزیولوژی و ... پشت سرش راحتتر و هی و هی و هی باکیفیتتر و بهینهتر پیش میرفت.
میدونی این یکی از مشکلات کمالگراییه که من هم دارمش؛ اینه که تا همهچیز یک قسمت از زندگی رو متوجه نمیشم، پیش نمیرم و قدم از قدم برنمیدارم. مثلا توی درسهام. اینطوریام که موقع خوندن کتاب توی خط اول، یک کلمه به نظرم ناآشنا میاد و من به خودم شک میکنم که یعنی از قبل این رو گفته بود و من متوجه نشده بودم؟ باورتون نمیشه ولی خب باید بگم با سرشماری نسبتا غیردقیقی که من دارم، حداقل بیست و سه بار کمپبل رو از اول شروع کردم؛ چون مثلا توی فصل پنجمش یک کلمهای بود که من متوجهش نشده بودم و خب در نهایت مجبور شدم باور کنم این حقیقت رو که بله، این کلمه به نظر تمام انسانهایی که کمپبل رو با دانش زیر صفر از ابتدا شروع کردن، ناملموسه. مرحلهی بعدی هم اینه که بعد از این که کاملا اطمینان حاصل کردی که خنگی از خودت نبوده، میری سراغ سرچ. ساعتها سرچ میکنی و منابع مختلف رو زیر و رو میکنی تا بالاخره متوجهش میشی و با یک لبخند رضایت برمیگردی سر رفرنس خودت. تا اینجا احتمالا سه چهار روزی گذشته. برمیگردی و حالا وقتشه که خط دوم رو بخونی. دارارارام :))) این شما و این معنی همون کلمه! واقعا قضیه اینه که اغراق نمیکنم و مدتها با خودم کلنجار رفتم تا بتونم مثلا شب امتحان از خیر جزئیات تکست بوک بگذرم یا مثلا از حرف و منظور یک آدم گذر کنم. نمیدونم واقعا برام سخته که جزئیات زندگی رو نادیده بگیرم گرچه، این نیازه برای آسوده زندگی کردن. خلاصه داشتم میگفتم که کمپبل دوباره این قضیه رو هم به من نشون داد. مخصوصا که گویا شیوهی آموزشیاش همینه که اول سوال تولید کنه توی ذهن طرف و بعد، بهشون جواب بده. به هرحال من رو دیوونه کرد ولی خب خیلی چیزها بیشتر از زیستشناسی عمومی یادم داد.
متوجهم میشی عزیزم؟ من واقعا به این کتاب مدیونم و دوستش دارم. چندوقت پیش به سارا گفتم که باز هم قراره این ترم به ادامهی خوندن کمپبل بپردازم و سارا گفت خب چرا نمیری سراغ آلبرتس یا کتابهای تخصصیتر. خب باید بگم که سارا نمیدونست که داره چه توطئهای رو علیه خودش، در درون من سامان میده ولی به هرحال جانم من داشتم فکر میکردم به آینده. خونهمون رو دیدم که با آقتاب تابستونی روشن شده بود و بو و گرمای چایی خونه رو برداشته بود. خونهمون رو دیدم و خودم رو که یک گوشهای نشسته بودم و میزم همونی بود که اون روز خودت نشونم دادی و سرم گرم زیست خوندن بود. زیستشناس نظری شده بودم و یکی از روزهای تعطیلم بود. زنگ خونه به صدا دراومد، من کمپبلم رو بستم و رفتم دم در و فکر میکنی کی دم در بود؟ در حالی که تو از پشت سرم دستبهسینه داشتی لبخند میزدی، من داشتم تسنیم و مرضی رو بغل میکردم. با هم چایی خوردیم و حرف زدیم. عزیزم این رویای منه. خونه، تو، دوستهام، حرف زدن و خندیدن و زیست. میدونی حتی اگر یک روز یک زیستشناس نظری بزرگ بشم، حتما کمپبل توی برنامهی مطالعهی ماهانهام یک جایی داره؛ من به این کتاب، با پیوند محکمی از قلبم متصلم.