بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باور قلبی» ثبت شده است

از احوالات من اگر بخواهید این که احساس می‌کنم بعد از مدت‌های طولانی بی‌حسی عمقی، روح به بدنم برگشته. شبیه همان قسمتی از انیمیشن Soul 2020 که روحش از بدن آن هیولای سیاه و پیچیده و زشت، نجات پیدا کرد. یادتان هست؟ بعدش بالا و پایین می‌پرید، جیغ و فریاد می‌کرد و می‌دوید دنبال هدف زندگی‌اش. خسته می‌شوم، اما دنیا را حس می‌کنم و خب این شبیه شکفتن است، نزدیک بهار.

 

  • جوزفین مارچ

یادداشت امشبم در کانال پروانگی‌ام:

 

امروز به وضوح دنبال بهانه‌ای برای گریه کردن بودم. صبح دیر بیدار شدم چون دو شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش زود بیدار شدم و شب قبلش هم به همین منوال و نزدیک بود، مغزم را روی دیوار بپاشانم. به جایش خوابیدم تا ظهر! و حالا باز هم دارم دیر می‌خوابم و احتمالا فردا صبح دیر بیدار می‌شوم. این افتضاح است که روند زود بیدار شدن تدریجی که با هزار زحمت طی می‌کنی با فقط یک روز بیشتر خوابیدن به باد فنا می‌رود. می‌خواهم از این افتضاح بودن جبر روزگار، گریه کنم. 
عصر بعد از دقیقا هیچ‌کاری نکردن به باشگاه رفتم و نیلوفر داشت زار زار گریه می‌کرد. می‌دانی من هرچه‌قدر هم در فهمیدن و درک کردن آدم‌ها مستعد باشم و بتوانم برای مشکلاتشان راه حل بیاورم، در صحبت کردن با آدم‌های واقعی افتضاحم! می‌توانم یک تخته وایت‌بورد با خودم این‌طرف و آن‌طرف ببرم و حرف‌هایم را بنویسم؛ ممکن است آدم‌های بیشتری دوستم داشته باشند، گرچه به نظرم وقتی افرادی هستند که دوستم داشته باشند یعنی نورای ساکت هم قابل دوست‌ داشته شدن ست. به هرحال بعد از 35 دقیقه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن این که «ما اسفندی‌ها همیشه ادای آدم‌های قوی را درمی‌آوریم و یکهو خیلی ضعیف می‌شویم.» ، خیلی بریده‌بریده و آرام به نیلوفر گفتم که وقتی غمگین است، غمگین می‌شوم و اشکالی ندارد اگر دلش بخواهد گریه کند، چون این نشانه‌ی ضعف نیست. بعد با برانگیختگی به من توپید که «هست! خیلی هم ضعف است.» من به خودم لرزیدم و دوست داشتم گریه کنم اما به جایش بدنم را با ریتم آهنگ تکان دادم تا به او نشان دهم که هیچ اتفاقی نیفتاده و هم‌چنان همان مربی دوست‌داشتنی ما باقی مانده، حتی اگر یک اسفندی ضعیف‌شده و گریه‌کرده باشد.
شب هم خانه افتضاح بود. باز هم داستان همیشگی. باز هم داستان همیشگی. و این بار پایان داستان همیشگی. من سرخوش بودم از تمام شدن و مضطرب از تمام نشدن و ناراحت از حال و روزمان. بابا گفت من دوست‌داشتنی‌ترین فرزندش هستم و نمی‌خواهد من هیچ‌وقت از کنارش بروم، حتی تصورش هم به گریه‌اش می‌اندازد. می‌گوید بدون من، هیچ‌کس را ندارد و به معنای واقعی کلمه «به کس کسونش نمی‌دم، به همه کسونش نمی‌دم.» هردفعه که این‌ها را می‌گوید رویای فرانسه و پاستور و کانادا و تلفیق علم تکامل با انفورماتیک و «تو» جلوی چشم‌هایم پودر می‌شوند و دوست دارم گریه کنم.
فکر می‌کنم امشب برای اولین‌بار آن‌قدر دلتنگ تو و آینده‌مان شدم که می‌خواستم گریه کنم. چون به هرحال این عادلانه نیست و ناعدالتی گریه دارد.
بعد شب، یعنی بعد از نیمه‌شب، نشستم به ویرایش مصاحبه‌ای که از دوهفته‌ی پیش پشت گوش می‌انداختم. گفته بود که روی ریاضیات تعصب داشته و به همین خاطر به سمت زیست‌شناسی محاسباتی رفته. چیزهای دیگری هم می‌گفت که فکر کردم لحنش چه‌قدر شبیه ساراست و طرز فکرش چه‌قدر خود من. یک لحظه آینده‌ام را در آن قالب دیدم. راستش قالب زیبایی‌ ست، آن‌قدر که شده پنجمین کیس مصاحبه‌ی ما (البته اگر اولین کیس رو ببینید متوجه می‌شید که این عدد خیلی ملاک نیست.) و خیلی‌ها رویش حساب می‌کنند و به او مراجعه می‌کنند اما در کل من دوستش ندارم، نه جایگاهش را نه نگاهش به علم و پیش‌رفت‌هایش را. خب جانم، خودم را در آن قالب دیدم و اشک‌هایم تا دم مژه‌هایم آمدند و جلویشان را گرفتم. می‌خواستم گریه کنم.
بعد رفتم دنبال اطلاعات فرد زیبایی که برای فردا با او مصاحبه داریم. آن‌قدر مهربان جوابم را داد که الان حس می‌کنم با هم دوستیم، زهرا و مریم و فکر می‌کنم به این که فردا توی مصاحبه چه‌طور دوستی‌مان را قوی‌تر کنم؟ دوست داشتم سوال‌هایی بپرسم که به من افتخار کند، پس کل اینترنت را دنبالش گشتم. لینکدینش، گوگل اسکولارش، توییترش و اکانت‌های دانشگاه‌هایش. فکر کردم که من فردا با یک دانشمند واقعی از کالیفرنیا، قرار دارم و این قضیه قند در دلم آب کرد. گشتم و هی گشتم و هی در مقاله‌هایش، تئوری‌هایش، لحن پست گذاشتن و کامنت جواب دادنش، مهارت‌هایش و چیزهای دیگر غرق شدم و وقتی به خودم آمدم دو چشم پر از اشک در اختیارم بود که سعی کردم به گریه‌شان نیاندازم. می‌دانی حسادت نبود، غبطه بود، حسرت بود. حسرت این که من به این جایگاه می‌رسم؟ نه! با رسیدن به این جایگاه از خودم راضی‌ام؟ شاید! پایین‌تر از این؟ اصلا! دوست نداشتم این‌قدر ناامید باشم، اما دوست جدیدم و ترکیبش با آینده‌ای که از خودم دیده بودم، اصلا دل‌گرم‌کننده نبود. دوست داشتم گریه کنم.
می‌دانی اما به سارا می‌گویم که کاش از زندگی خانوادگی‌اش هم بپرسیم. حدس می‌زنم این یکی از خلأهایش باشد و فکر می‌کنم به شنیدن این که افراد بزرگ هم در زندگی‌شان مثل من، کامل نبوده‌اند، نیاز دارم. توی لینکدینش با جزئیات تک‌تک مهارت‌هایش را نوشته و مهارت برنامه‌نویسی جزوشان نیست و این یعنی او یک فرد کامل نیست و من نیاز ندارم که فرد کاملی باشم تا قابل افتخار شوم. این یک کورسوی امیدی بود برای من.

نه که از پایین ماندن مردم لذت ببرم، نه! فقط دیگر چندان ناامید نمی‌شوم. می‌دانی داشتم فکر می‌کردم من احتمالا تا آخر عمرم می‌نشینم درباره‌ی دانشمندها تحقیق می‌کنم و کارهایشان و زندگی‌شان را ستایش می‌کنم بدون این که این حسرت، چیزی را در من تغییر دهد و من را یک دانشمند کند. گرچه می‌دانم که آشنا شدن با دانشمندها و پا گذاشتن بر شانه‌های غول‌های پیشین، لازمه‌ی دانشمند شدن است اما این که تاابد قرار است بنشینم و کارم خواند اسامی موفقان باشد، بدون این که خودم هم جزوشان باشم، گریه‌دارم می‌کند. بعد  فکر کردم خوبی مصاحبه‌هایمان همین درزهایی ست که از زندگی آدم‌ها درمی‌آوریم، از این که آن تصویر کامل و تمیزی که از آن‌ها در لینکدین و گوگل اسکولارشان کنار هم می‌چینیم، تصویر همان افرادی ست که تمام دوران کارشناسی‌شان را فقط واحد پاس کردند و به پیدا کردن خودشان پرداختند.

 

عزیزم فکر می‌کنم باید بخوابی، چون فردا روز قشنگی ست. کمپبل دارد، پایتون و از همه مهم‌تر، مصاحبه با آن دوست زیبای جدیدت، مریم :) 

  • جوزفین مارچ

سلام.

هیجان‌انگیزترین بخش این روزهای من، خلاصه می‌شه در درس خوندن و روتین ساختن. با سارا داریم سعی می‌کنیم پیش بریم و از پس زندگی‌مون بربیایم، اون‌قدری که خودمون راضی باشیم؛ به خودمون می‌گیم Apes together strong. امروز صبح سارا برام یک پاراگراف نوشت درباره‌ی والاس و داروین و من هیجان‌زده‌تر شدم برای ادامه‌ دادن درس خوندن‌هام. خیلی وقت بود که چیزی این همه من رو به شعف نکشیده بود، خیلی وقت بود که از ذوق یک کار، براش لحظه‌شماری نکرده بودم. حالا کلاس رفتن‌هام، سیستم امتیازدهی‌مون با سارا، جزئیات همزمانی برنامه‌هام، کتاب‌های رفرنسم، ساعت زدن‌های آخر شبم و نوشتن توی کانال پروانگی‌ام بهم حس خوبی می‌ده. دیشب با هم برنامه‌هامون و جزئیاتش رو چک کردیم. می‌دونی این خیلی جالبه. من همیشه دوست داشتم کسی باشه که از جزئیات کارهام براش تعریف کنم. خواهرم همیشه در جریان بود و بقیه‌ی افراد خیلی به دردشون نمی‌خورد و در نتیجه من هم نمی‌تونستم برای کسی توضیح بدم و فلسفه‌ی پشت تک‌تک کارهام و جوری که درباره‌شون فکر می‌کنم رو بگم. حالا چند نفر رو دارم که می‌تونم درباره‌ی تک‌تک جزئیات باهاشون حرف بزنم و احساس ناامنی نکنم و این برام خوبه عزیزم. احساس می‌کنم دنیا افرادی رو داره که هم‌رگم هستند. چون همه‌ی ما آدم‌های هم‌خونی توی زندگی‌مون داریم، حتی اگر گاهی نزدیکمون نباشن ولی کی فکرش رو می‌کنه که افرادی هستن که می‌تونی براشون حرف بزنی و آخر حرفت بهشون بگی که «متوجهم می‌شی؟» می‌دونی عزیزم؟ من اگه فکر کنم کسی متوجهم نمی‌شه، هیچ‌وقت این رو ازش نمی‌پرسم. چون معمولا تحقیرآمیز به حساب میاد، چه سوالش چه جوابش. این که می‌تونم روی دوستی‌هام حساب کنم و ازشون بخوام که متوجهم بشن، قدم بزرگیه؛ من همیشه فکر می‌کردم کسی توی این دنیا وجود نداره که واقعا متوجهت بشه، همون‌جوری که خودت می‌فهمی منظورت چیه؟ اما هست، خب؟ آدم‌های هم‌رگ هستن فقط کسی روی پیشونی‌شون ننوشته که چه شکلی‌ان؟ تو باید با روابطت، احترام‌هات و مقدار زیادی شانس، پیداشون کنی. اون‌وقت معنی اشتراک جزئیات برات از اول ساخته می‌شه، حتی اگر اون آدم‌ها پنجاه درصد هم شبیهت نباشه.

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم با خودم فکر می‌کردم چندتا چیز هستند که من رو واقعا نجات دادن. یعنی حسم بهشون اینه که دستم رو گرفتن و از یک سیاهی مطلق به سمت نور آوردن، صبر کردن تا با هم دونه‌دونه شمع‌های توی اتاق رو روشن کنیم. یکی‌اش «تو»یی که البته الان باید ازت عذرخواهی کنم چون قرار نیست درباره‌ات صحبت کنم و یکی‌ دیگه‌اش هم کمپبله. شاید نقاشی و کتاب‌ها هم باشن، به هرحال، من از همگان عذر می‌خوام. این متن، تمام و کمال در ستایش کمپبله دوستان :)

آره داشتم فکر می‌کردم من واقعا به کمپبل مدیونم. یعنی خب من واقعا این کتاب رو دوست دارم، عکس‌هاش رو هزاربار نگاه کردم، یه موقع‌هایی خوابشون رو دیدم، واقعا وقت گذاشتم برای پاراگراف به پاراگراف این کتاب و خب در نهایت این کتاب هم جوابم رو داد. می‌دونی قبلا هم فکر می‌کنم گفتم که چرا کمپبل خوندنم رو به یک موزیک ویدئویی تشبیه کردم که دونه‌دونه داره شمع‌ها رو روشن می‌کنه توش. در واقع نمی‌دونم کجا گفتم، احتمالا همین‌جا نوشته بودم و حرف‌هام داره تکراری می‌شه؛ ولی خب نیاز دارم که بگمش. می‌دونی زیست خوندن برای من شبیه این بود که یکهو من رو پرت کردن توی یک اتاق تاریک تاریک، از همون‌ها که دیگه چشم داشتن و نداشتن برات فرقی نداره. من گریه کردم، خیلی زیاد. ترسیدم، خیلی زیادتر. حالم بد شد، وحشتناک. اما دیگه خسته شدم و به هر سختی که بود گشتم و گشتم و چوب کبریت‌هام (کمپبل) رو پیدا کردم. جعبه‌اش رو باز کردم و دیدم روشن کردنش وسط تاریکی وقتی خود کبریت‌هات هم نمی‌بینی، سخته؛ پس پرتش کردم توی دل تاریکی. بعد دوباره ترسیدم و تحقیر شدم، دوباره گشتم و سخت‌تر از دفعه قبل ولی پیداش کردم. این دفعه فقط کبریت‌ها رو از توش درمیاوردم، سعیم رو می‌کردم که روشن کنم و اگر نمی‌شد بعدی رو امتحان می‌کردم. اولی نشد، دومی نشد، در نهایت سومی که روشن شد! و می‌دونی من اولین شمعی که نزدیک پام بود رو روشن کردم. فعلا فقط فهمیدم که بیومولکول‌ها چی‌ان و شناختمشون. بعد این شمع، باعث می‌شد من کبریت‌هام و شمع بعدی رو نصفه و نیمه ببینم. بنابراین شمع بعدی رو که می‌شد کلیاتی درباره‌ی اجزای سلول، راحت‌تر روشن کردم. و حالا نوبت روشن کردن غشاء بود؛ راحت‌تر از دوتای قبلی بود و زودتر از پسش براومدم. و متابولیسم و فوتوسنتز و میتوز و میوز و تکامل و فیزیولوژی و ... پشت‌ سرش راحت‌تر و هی و هی و هی باکیفیت‌تر و بهینه‌تر پیش می‌رفت.

می‌دونی این یکی از مشکلات کمال‌گراییه که من هم دارمش؛ اینه که تا همه‌چیز یک قسمت از زندگی رو متوجه نمی‌شم، پیش نمی‌رم و قدم از قدم برنمی‌دارم. مثلا توی درس‌هام. این‌طوری‌ام که موقع خوندن کتاب توی خط اول، یک کلمه به نظرم ناآشنا میاد و من به خودم شک می‌کنم که یعنی از قبل این رو گفته بود و من متوجه نشده بودم؟ باورتون نمی‌شه ولی خب باید بگم با سرشماری نسبتا غیردقیقی که من دارم، حداقل بیست و سه بار کمپبل رو از اول شروع کردم؛ چون مثلا توی فصل پنجمش یک کلمه‌ای بود که من متوجهش نشده بودم و خب در نهایت مجبور شدم باور کنم این حقیقت رو که بله، این کلمه به نظر تمام انسان‌هایی که کمپبل رو با دانش زیر صفر از ابتدا شروع کردن، ناملموسه. مرحله‌ی بعدی هم اینه که بعد از این که کاملا اطمینان حاصل کردی که خنگی از خودت نبوده، می‌ری سراغ سرچ. ساعت‌ها سرچ می‌کنی و منابع مختلف رو زیر و رو می‌کنی تا بالاخره متوجهش می‌شی و با یک لبخند رضایت برمی‌گردی سر رفرنس خودت. تا این‌جا احتمالا سه چهار روزی گذشته. برمی‌گردی و حالا وقتشه که خط دوم رو بخونی. دارارارام :))) این شما و این معنی همون کلمه! واقعا قضیه اینه که اغراق نمی‌کنم و مدت‌ها با خودم کلنجار رفتم تا بتونم مثلا شب امتحان از خیر جزئیات تکست بوک بگذرم یا مثلا از حرف و منظور یک آدم گذر کنم. نمی‌دونم واقعا برام سخته که جزئیات زندگی رو نادیده بگیرم گرچه، این نیازه برای آسوده زندگی کردن. خلاصه داشتم می‌گفتم که کمپبل دوباره این قضیه رو هم به من نشون داد. مخصوصا که گویا شیوه‌ی آموزشی‌اش همینه که اول سوال تولید کنه توی ذهن طرف و بعد، بهشون جواب بده. به هرحال من رو دیوونه کرد ولی خب خیلی چیزها بیشتر از زیست‌شناسی عمومی یادم داد.

متوجهم می‌شی عزیزم؟ من واقعا به این کتاب مدیونم و دوستش دارم. چندوقت پیش به سارا گفتم که باز هم قراره این ترم به ادامه‌ی خوندن کمپبل بپردازم و سارا گفت خب چرا نمی‌ری سراغ آلبرتس یا کتاب‌های تخصصی‌تر. خب باید بگم که سارا نمی‌دونست که داره چه توطئه‌ای رو علیه خودش، در درون من سامان می‌ده ولی به هرحال جانم من داشتم فکر می‌کردم به آینده. خونه‌مون رو دیدم که با آقتاب تابستونی روشن شده بود و بو و گرمای چایی خونه رو برداشته بود. خونه‌مون رو دیدم و خودم رو که یک گوشه‌ای نشسته بودم و میزم همونی بود که اون روز خودت نشونم دادی و سرم گرم زیست خوندن بود. زیست‌شناس نظری شده بودم و یکی از روزهای تعطیلم بود. زنگ خونه به صدا دراومد، من کمپبلم رو بستم و رفتم دم در و فکر می‌کنی کی دم در بود؟ در حالی که تو از پشت سرم دست‌به‌سینه داشتی لبخند می‌زدی، من داشتم تسنیم و مرضی رو بغل می‌کردم. با هم چایی خوردیم و حرف زدیم. عزیزم این رویای منه. خونه، تو، دوست‌هام، حرف زدن و خندیدن و زیست. می‌دونی حتی اگر یک روز یک زیست‌شناس نظری بزرگ بشم، حتما کمپبل توی برنامه‌‌‌ی مطالعه‌ی ماهانه‌ام یک جایی داره؛ من به این کتاب، با پیوند محکمی از قلبم متصلم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

چیزی که دیروز سر قبرش یک فاتحه‌ی نصفه و نیمه فرستادم، چیزی بود که چندماه پیش صدکلمه ردیف کردم که چرا و چه‌طور دلخوشی من شده؟ می‌دونی روزهایی رو گذروندم که می‌تونستم از رنگ گلدون‌های روی پنجره‌ام لذت ببرم، می‌تونستم بایستم روی رد نور روی فرش تا پاهام گرما رو حس کنند و به قلبم برسونند، می‌تونستم ورقه ورقه‌ی کتاب‌ها رو لمس کنم و بوی دنیاشون رو به زندگی‌ام بیارم، می‌تونستم با فیلم‌ها بلندبلند بخندم. و همه‌ی این‌ها به این معنی نیست که حتی یک روز بود که بدون گریه یا فروشکستن و بغض شب بشه یا بدون آرزوی ندیدن روزهای بعدی، زندگی کنم. نه! روزهایی بود که عمیقا می‌خواستم نباشم، می‌خواستم طعم وانیل از دنیا حذف بشه، می‌خواستم همه‌ی نقاشی‌های زیبای دنیا پاک بشن و در کل تمام دوست‌داشتنی‌هام با سرعت باورنکردنی‌ای ازم دور بشن و فرار کنن. اما جانم! همراهِ ابرهای بارون‌زا و بارون‌های سرمازا و سرماهای سوت و کور و تاریکی‌های جان‌فرسا! جانم، من خوبم و توی قلبم روشنایی و گرما احساس می‌کنم و می‌تونم از چیزهای کوچیکی مثل ریختن یک برنامه‌ی مدوّن و زیبا و همه‌جانبه برای ترم پیشِ ‌رو، حتی با وجود این که اجرایی‌اش نکردم، به وجد بیام. جانم من الان می‌تونم صدای موسیقی رو بشنوم و می‌تونم طعم‌ها و بوها رو حس کنم. مثلا می‌فهمم که امتحان‌های ترم سه، مزه‌ی لازانیا و بوی اشک می‌دادن. راستش پریروز فهمیدم که مشکلی با هرروز گریه کردن و به درستی شناخته نشدن، ندارم. دور موندم و تنها شدم اما آروم. تنهایی و آرامش لزوما با هم نمیان، شاید حتی از هم دور باشن اما ترم سه با من کاری کرد که بتونم تنهایی رو به آرامش پیوند ناگسستنی‌ای بزنم. اون تنهایی‌ها و آزادی‌ها و استقلال‌های خوب و جذاب و هیجان‌انگیز هم نه، اون تنهایی‌هایی که از شرش به هرکس و ناکسی پناه می‌بری. همون‌ها برام شدن مایه‌ی آرامش.

فکر می‌کنم این وقفه، دنیای جدامونده از آدم‌ها، غرق کردن خودم توی زیبایی‌های کوچیک زندگی و چیزهای دیگه، هزاران هزار کلمه دلخوشی من بودند که نیازشون داشتم. شاید از دور دنیام خیلی رخوت‌انگیز و ساکت به نظر می‌اومد، اما من داشتم خودِ ویرانم رو از اول می‌ساختم. هنوز هم نساختم البته، هنوز هم می‌ترسم از همه‌ی آدم‌های دنیا، هنوز هم برای ارتباط‌های زیادی آماده نیستم، هنوز هم نمی‌تونم خوب باشم. از اون بازسازی، فقط زیربناش آماده شده و خب من از عدد سه، طعم لازانیا و بوی اشک خوشم میاد :)

  • جوزفین مارچ