بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باور قلبی» ثبت شده است

Ali's Wedding (2017)

سلام.

دیروز این فیلم رو شروع کردم و درگیر ویرایش مصاحبه، دیگه نرسیدم که تا انتها ببینمش. می‌دونی جوری نبود که بگم عاشقش شدم یا حتی دوستش داشتم، نه! فقط از اون فیلم‌هایی بود که خیالم ازش راحت بود و می‌دونستم نهایتا با لبخند لپ‌تاپ رو می‌بندم :)

فیلم درباره‌ی علی‌ئه. یک علیِ شیعه، که در به در از عراق، پاشده اومده ایران و نهایتا هم مجبور شده بره ملبورن. در واقع فیلم درباره‌ی برخوردهای این جامعه‌ی کوچک شیعه ست که توی ملبورن تشکیل شده. افرادی که هرشب با هم توی مسجد جمع می‌شن، شیخ مهدی (پدر علی) براشون سخنرانی می‌کنه و زندگی‌شون زیبا و گذراست. گذرا به نظر من کلمه‌ی مناسبیه واقعا. می‌دونی به هرحال اسلام هرجایی که بره، مشکلاتش رو با خودش می‌بره؛ چه توی ایران پرمدعا، چه توی ملبورن هرکی به هرکی! حالا این که توی این جامعه‌ی مسلمون، آدم‌هاش چه‌قدر کنترل‌شده، منعطف و بدون هیاهو باشن، کیفیت اسلام اون جامعه مشخص می‌شه. خلاصه، این جامعه، دوست و گذرا بود. شاید شما هم با من متفق‌ القول باشید که جمع‌های کوچک و صمیمی، مهاجرهای مسلمون توی کشورهایی که ادعای چیزی رو ندارن، واقعا زیبا و دوست‌داشتنی‌ان. گفتم که بالاخره هرجا بری و اسلام رو با خودت ببری، حدی از قضاوت‌ها، چشم و هم‌چشمی‌ها، غیبت‌ها و محدودیت‌ها هم داری دنبال خودت می‌کشی، اما این که با این محدودیت‌ها و چیزهای ناخوشایند دنیایی دین، چه طور کنار بیای به این ربط داره که کجایی، توی چه جامعه‌ای و چی کار می‌کنی و چه‌طور فکر می‌کنی؟

و چیه؟ نکنه فکر می‌کنید توی جامعه‌ی مسلمون و شیعه‌ای که توی ملبورن تشکیل می‌شه، علی و دایان به راحتی می‌تونن کنار هم بشینن؟ نه :) قضیه همین‌جاست که گویا اسلام به ذات خود ندارد عیبی ولی مسلمون‌ها هرجایی که می‌رن مجبورن که با خودشون پنهان‌کاری هم ببرن و این مقتضای هر محدودیتی بعد از مدت زمان طولانیه، وقتی که آدم‌ها دیگه لزوم این محدودیت‌ها رو حس نمی‌کنند، دست و پاشون بسته می‌شه برای چیزهایی که نمی‌تونن ازشون چشم بپوشن و  خسته می‌شن! این‌جاست که ایران و ملبورن فرقی نداره و ملبورن، مهاجران روشنفکر و جامعه‌ی خیلی نزدیک و صمیمی و گذرا و کم‌قضاوت‌کننده هم باعث نمی‌شه که زندگی برات بهشت باشه! می‌دونی عزیزم؟ در نهایت این که خودت چه‌جوری فکر می‌کنی و چه‌قدر از کاری که می‌کنی راضی و مطمئنی، می‌تونه کمکت کنه.

از تیکه‌ها، روایت‌ها، ضرب‌المثل‌ها و داستان‌های مورد استفاده، نوع لباس پوشیدن‌ها، آداب و رسوم، لهجه‌های عربی یا انگلیسی حرف زدن و جزئیات زندگی و ارتباطاتشون که تقریبا و نه دقیقا، چیز نزدیکی به فرهنگ شیعیان بود، خوشم اومد :) البته خب فکر می‌کنم برای دیدن و فهمیدن جزئیات فیلم واقعا نیاز بود که در بطن یک جامعه‌ی مسلمون نه چندان تندرو باشی. نمی‌دونم، ایران به نظرم جای خوبی برای فهمیدن این فیلم بود :)

و ساده‌سازی‌هاشون رو هم بی‌نهایت دوست داشتم. عقدها و جدایی‌هاشون، این‌طوری بود که همون‌طور به زبون خودشون و به راحتی چیزی که می‌خواستن رو بیان می‌کردن. مثلا یک‌جای بامزه از فیلم، یک مردی اومد به خونه‌ی شیخ و بهش گفت شیخ مهدی، به دادم برس که بدبخت شدم. زنم باقلوا رو سفت، مثل سنگ درست کرده بود و من عصبانی شدم و سه بار یا حتی بیشتر بهش گفتم "I divorce you" و دیگه نمی‌تونم با این زن زندگی کنم. بعد شیخ خیلی ناامیدانه بهش نگاه می‌کنه و سعی می‌کنه یک چیزی پیدا کنه که آرومش کنه. می‌گه آیا این طوری بود که توی یک بار گفتی ازت جدا می‌شم و بعد رفتی دور زدی و دوباره برگشتی و گفتی و دوباره رفتی و دوباره برگشتی؟ گفت نه! پشت سر هم. شیخ بهش می‌گه ببین وقتی پسر من توی بازی فوتبال گل می‌زنه، گزارشگر می‌گه «گل، گل، گل» این یعنی چندبار گل زده؟ یک بار! تو هم سه بار اما به طور پیوسته گفتی. پس یعنی یک بار جدا شدی. 

So, it was one thought. A continuum. A singularity.

در کل فیلم از این ساده‌سازی‌های بامزه، زیاد بود. افرادش خیلی زیاد با قوانین و احکام آشنا نبودن و مثلا به سختی افرادی از وجود ازدواج موقت، خبر داشتن. من از تصویر کل این سادگی‌ها، کنار هم، بی‌نهایت خوشم اومد و آرزوش کردم؛ نه اون ناآگاهی‌ها رو، اون سخت نگرفتن‌های بی‌موقع و بی‌دلیل رو. و بذارید بگم، اولین دلیلی که برای ترک ایران نشون می‌ده هم همین سخت گرفتن‌های بی‌منطق و مسخره‌اش بود که فکر می‌کردن کنار اومدن باهاش براشون سخته!

و جانم، این فیلم باعث شد فکر کنم زندگی در نهایت می‌گذره، بالاخره یه جوری. اتفاقات فاجعه می‌افتن، پشت سر هم و هی و هی و هی پست می‌زنن. می‌تونی بگی در چند سال اخیر هی و هی و هی از زندگی خوردم و خوردم و خوردم. اما باید حواست باشه که همه‌ی این‌ها یک «گفتن مکرر اما ادامه‌دار» هست. اتفاقاتی که همشون رو می‌تونی به یک مرحله تعبیر کنی و سعی کنی هرطوری که شده از خودت دست برنداری تا بتونی از این تپه‌ی انرژی عبور کنی تا بالاخره روی سرسره بیفتی. سرسره‌اش هم دست‌انداز داره اما تو از اون فجایع مکرر جون سالم به در بردی. ممکنه هرروز بری فرودگاه و هیچی نصیبت نشه، ولی هم ممکنه یه روز یکی از پشت سر صدات بزنه و ببینی همونیه که می‌خوای.

پی‌نوشت: راستش نمی‌دونم، ولی فکر می‌کنم اگه قرار باشه اسلام واقعی هم پیدا بشه، همون‌جاها پیدا می‌شه نه این‌جا! اما یک کم ترسناکه. مثلا از لحاظ همون ساده‌سازی الفاظ یا احکام دیگه. بالاخره معلوم نیست دین دقیقا کدومه!

  • جوزفین مارچ

نورم،
مدت‌هاست دل‌خسته از زیبایی روزها، مرداب‌ها را می‌کاوم. تو می‌دانی که مرداب‌ها با کاویدن، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و میلشان به بلعیدن تو، بیشتر. در نتیجه تو نیز بیشتر در آن‌ها فرو می‌روی.

اما جانم، بی‌خیال دل‌های خسته و آن آه‌ها، تو بنویس. از رنج و خستگی و جان کندن. بنگر و بنویس و گوش فرا ده به صدای زنده‌ی سوسوی چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شوند. کاش مراقب باشی که در تاریکی، پایت توی چاله‌ای از تفکرات خشکیده یا تازه‌ جوانه‌زده‌ات جا نماند؛ پاهای زیبایت که با آن‌ها می‌دوی و من می‌دانم که تو خواهی دوید و خواهی جنگید. گرچه تمام میل و تمنایم این است که قبل از تو، تمام جنگ‌های ذهنی و غیرذهنی دنیا، برطرف شده باشند؛ نه که برایت رنجی در زندگی‌ات نخواهم، اصلا نمی‌توانم چون می‌خواهم که زنده باشی. عزیزکم، رنج، مایه‌ی حیات ماست و تا زنده‌ایم، از بین نمی‌رود؛ اما تو بنویس.
روزهایی ست که دارم فکر می‌کنم در پیله‌ی تنگی گیر افتاده‌ام که قرار است پروانگی‌ام بیاموزد. بال بگشایم و ببینم همه چیز مهیاست برای خاموش کردن چراغ تخیل و روشن کردن موتور پاهایم برای دویدن؛ گرچه نمی‌دانم دقیقا چه انتظاری از تخیلاتم دارم.
به هرجهت، وقتی کلمه‌ی دویدن را در دهان می‌گردانم، قند در دلم آب می‌شود. زن شعله‌وری می‌شوم که برای رهایی، خیال می‌کند بهتر است که بدود حتی اگر بگویند که کار درست، این نیست. جانم حتی اگر نمی‌نویسی، بدو. اگر قرار است بسوزی، بهتر است لااقل تلاشی برای رویاهایت کرده باشی تا این که ایستاده از سر احتیاط، هیزم خشکی آماده‌ی سوختن شوی.

 

پی‌نوشت: تمرین افزایش دایره لغات 2 | شاهین کلانتری

+ تمرین‌های افزایش دایره لغات 1 (1 / 2) | شاهین کلانتری

  • جوزفین مارچ

سلام.

گاهی اوقات فکر می‌کنم هیچ چیزی در این دنیا ارزش این را ندارد که به خاطرش مجبور شوم با آدم‌هایی دوست شوم. هرچندوقت یک‌بار فکر می‌کنم که بدون دوست هم زنده می‌مانم و از پس تمام دنیا به تنهایی برمی‌آیم. یک روزهایی می‌رسد که دوست دارم هر گروه دوستی‌ای که وجود دارد را به آتش بکشم و به هم بریزم و از آن بیرون بزنم، چون به هرحال در نهایت همه‌ی انسان‌ها تنها و تنها و تنها به فکر خودشانند و دیده شده که در تنهایی هم زنده می‌مانند.

همیشه آدم تنهایی بودم، آدم به اشتراک گذاشتن لحظاتم نبودم و فکر نمی‌کنم به این زودی بتوانم از این آدمی که هستم، جدا شوم. نمی‌دانم این یکی از مشکلات کمال‌گرایی‌ ست یا این که نمی‌توانم تصور کنم که در کارهایم به فرد دیگری هم محتاجم؛ می‌دانی من اسطوره‌ی عصبی شدن در کارهای گروهی‌ام، چه پروژه‌ی دانشگاه باشد و چه یک آشپزی کوتاه دونفره با خواهرم. آن‌قدر که درخواست کمک برای من سخت است هیچ چیز دیگری نیست. من یاد گرفتم که خودم دست راستم را لاک بزنم. یاد گرفتم که موهایم را خودم ببافم. از بچگی یاد گرفتم که به خودم دیکته بگویم و در درس‌هایم به جای سوال پرسیدن از معلم یا بچه‌های دیگر کلاس، آن‌قدر خودم فکر کنم تا به جواب برسم. این که برای خودم آهنگ بگذارم و اتاقم را مرتب کنم یا پادکست گوش کنم و خانه را جارو بکشم و غذا درست کنم. دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، دوست دارم صفر تا صد یک کار برای خودم باشد. می‌دانی من یاد گرفتم که بدون کمک بقیه هم می‌شود زندگی کرد و این حتی بهینه‌تر است. گاهی بقیه را تا سر حد جنون دیوانه می‌کنم. یک بار دوستم وسط سالن مطالعه سال کنکور، بر سرم فریاد کشید که یعنی واقعا من هیچ سوالی از او ندارم و چرا تحقیرش می‌کنم با سوال نپرسیدنم؟ یا چندبار خواهرم تا حد التماس از من خواسته که بگویم چه کاری می‌تواند برایم انجام دهد؟ قضیه این است که انسان تنهاست و تنهایی بهینه است. انرژی‌ات صرف چیزهای واقعی‌تری می‌شود و روابط اذیتت نمی‌کنند.

بعد اما اکثر روزها تلاش می‌کنم که رفتارهای بدم را لاپوشانی کنم، از دوستانم عذرخواهی کنم و سعی می‌کنم بینشان مقبول باشم؛ نه که انرژی ماورایی بگذارم اما به هرحال راضی به بد بودن هم نیستم. گاهی محض دلخوشی سر حرفی را با آن‌ها باز می‌کنم که مغزم می‌گوید این حرف در پیشرفت دنیا تاثیری ندارد. جدیدا هم گاهی سوال‌هایی که می‌توانم خودم به سختی و با تلاش بیشتر به جوابشان برسم از آن‌ها می‌پرسم و درنهایت برای این که دیوانه نشوم، خودم از اول دنبال جوابش می‌روم. همه‌ این‌ها هست نه چون فکر می‌کنم یک روز به دوستانم نیاز دارم، نه. گفتم که من آدم تنهایی‌ام. تنها چون دنیا بدون آن‌ها آنقدر کوچک است که دیگر ارزش زندگی کردن ندارد؛ بدون دوستانم، بدون داستان‌ها و بدون زیبایی‌های کوچک و جزئی.

در این چله گویا قرار است به این سوال جواب دهم که چرا وبلاگ؟ واقعا می‌پرسی که چرا وبلاگ؟! خب به خاطر پیچیدگی داستان‌های زندگی‌های مختلف ، به خاطر رشد تفکراتم که در این مورد اعتراف می‌کنم که تنهایی و بدون بقیه به پوچی محض می‌رسم و مهم‌تر از همه به خاطر فرهیختگان1، اهل بیتم2 و بلاگردون :)

 

1. فرهیختگان: غبطه‌برانگیزترین جمع دنیا و روشنای چشم بلاگرها :)

2. اهل بیت: دوستان وبلاگی که دلخوشم به بودنشان و بدون آن‌ها کوچ، نوشتن و خواندن و در اغلب اوقات برگشتن، ممکن نبود :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم به پلی‌لیستی از آهنگ‌های Passenger گوش می‌دادم و اتاقم رو جمع می‌کردم. توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خواننده‌اش بپرسم که چه‌طور این‌قدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ می‌دونی واقعا اگر چشم‌هام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمی‌تونم دیگه جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای بامزه‌ای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب می‌شه.

دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر می‌کنم سگ سیاه باز هم داره حمله می‌کنه و من فقط آغوشم رو براش باز می‌کنم تا جایی که خودش خسته شه. خواننده‌ی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقع‌هایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما می‌شه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافه‌ات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر می‌کنم چه چیزهای مسخره‌ای من رو به زندگی آویزون نگه می‌دارند؟ توی کتابی که دارم می‌خونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدم‌ها عادی‌اند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آینده‌ام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایه‌گذاری کردم و دارم می‌دوئم میون میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که می‌دوئن و کنارم می‌زنن و زمینم می‌اندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخره‌ای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگی‌ام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بی‌بهره کنم. راستش هم می‌دونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو می‌خونم و هرروز صبح گریه می‌کنم. واقعیتی که کوبیده می‌شه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگی‌ها و سختی‌هایی که منشاشون رو می‌دونم. مثلا می‌دونی؟ حالا که امتحان‌هام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهم‌ترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوست‌داشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازی‌اش می‌کنی. که می‌دونی از کجا داره برمیاد؟ که می‌دونی این درد رو برای چی داری تحمل می‌کنی؟ برای قوی شدن. گریه‌های صبح‌های من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگ‌تر می‌شم و رشد می‌کنم و برای مواجهه با دنیا، آماده می‌شم.

داشتم فکر می‌‌کردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که می‌رم باشگاه آب زیاد می‌خورم و آب خوردن توی قمقمه‌ی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن می‌اندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم می‌خوره، چون دستاویز مسخره‌ایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگ‌های گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحی‌اش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که می‌فهمید، فرانسوی بود.

 

+ Simple Song | Passenger

  • جوزفین مارچ

سلام.

صبح می‌خواستم بیام بگم که چه‌قدر از زندگی ناامیدم و چه‌قدر این روزها، حالم خوب نیست. می‌دونی فقط می‌خواستم یک‌کم جملات از توی ذهنم خالی بشن. نشستم پای کیبورد توی پنل و بعد یک نگاه به ساعت انداختم و دیدم کمی دیر شده و استرس تمام وجودم رو گرفت. به خودم گفتم که امروز قرار نیست جز خوندن یک مقاله(ی تقریبا سخت) و تنظیم یک ارائه برای فردا، کار دیگه‌ای انجام بدم؛ پس بهتره یکی از کلاس‌های عقب‌مونده‌ام هم ببینم. می‌دونی فقط نمی‌خواستم همه‌چیز خراب‌تر از اینی که هست بشه. تصمیم گرفتم بعد از دیدن کلاسم و نوشتن جزوه، بیام و جملاتم رو این‌جا بنویسم. بنویسم که «من هرشب خواب می‌بینم، خواب‌های شبیه به همِ تکراری...»

اما می‌دونی حالا حالم بهتره، نه که دیگه ناراحت یا خشمگین نباشم. فقط حالم بهتره چون برای چنگ انداختن به زندگی، چیزهایی رو پیدا کردم. مثلا داشتم می‌رفتم یک لیوان چایی‌ وانیلی برای خودم بریزم که خیره شدم به نورِ مطلق اتاق برادرم، حتی نمی‌تونستم چشم‌هام رو کامل باز نگه دارم. بعد اومدم و نشستم سر کلاسم و به این فکر کردم که من واقعا از زیست خوشم میاد. از این که می‌تونم بخونمش و کم‌کم و تدریجی بفهممش. انگار که توی یک اتاق تاریک، دارم دونه دونه شمع‌ها رو روشن می‌کنم، طول می‌کشه و هیچ‌وقت هم به آخرش نمی‌رسم ولی می‌دونی هر شمع رو که روشن می‌کنم، روشن کردن شمع بعدی راحت‌تر می‌شه. حداقل می‌تونم ببینم که چی هنوز خاموشه و نزدیکمه. می‌رم سراغ همون و روشنش می‌کنم، نه حالا ولی حتما! با خودم فکر می‌کنم ترم اول واقعا شجاع بودم و قوی که تونستم اولین شمع خاموش رو لرزون‌لرزون و تنها، بدون هیچ استاد و هم‌کلاسی و دوستی، روشن کنم؛ فقط با یک کتاب که سوخت روشن شدنم بود.

سر کلاس، هرچه‌قدر فکر کردم یکی از مفاهیم یادم نمی‌اومد. مطمئن بودم که می‌دونم چیه؟ ولی یادم نبود! سرچ کردم و بعد از تاسف برای محتوای فارسی اینترنت، به ذهنم زد که یک کار نسبتا پژوهشی که به خودم هم خیلی کمک می‌کنه، پیش بگیرم. کار جدیدی نیست و حتی خیلی سخت یا خاص هم نیست، اما کافی بود برای دویدن خون توی رگ‌هام.

و در نهایت وقتی که کلاسم تموم شد و گوشی‌ام رو دستم گرفتم و از اون‌جایی که نوتیفیکیشن همه پیام‌رسان‌هام بسته ست، اولین چیزی که دیدم پینترست بود که بهم پیشنهاد کرده بود یک بورد رو ببینم با عنوان «There is a light that never goes out». بچه‌ها من تقریبا تمام عکس‌های فضاهای نسبتا کوچک و نورانی توی پینترست رو یک دور دیدم، واقعا می‌گم از یک جایی به بعد به هر بوردی که نگاه کنی، دیگه تک و توک می‌تونی عکس جدید پیدا کنی. این بار هم عکس‌ها جدید نبود اما ترکیبشون واقعا اغواگر شده بود. و فرد سازنده اون بورد، فرد زیبایی بود؛ خوش‌سلیقه، وسیع و ایرانی! فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که باهاش دوست بشم و به جز اون، دوست دارم که کمی بوردهای تمیزتر و زیباتری توی پینترست برای خودم بسازم. شاید یک روز، پینترست بوردم رو به کسی پیشنهاد کرد و یک نفر خواست که با درونیاتم و علاقه‌هام، دوست بشه :)

می‌دونی سارا برای هر فصل یک پلی‌لیست توی اسپاتیفای می‌سازه و این‌، خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد. این که تو، زمان‌هات رو این‌جوری ذخیره کنی. فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که یک روشی برای ذخیره لحظاتم، پیدا کنم.

و در نهایت این‌ها رو نوشتم فقط چون دوست داشتم باور کنم که There is a light that never goes out.

  • جوزفین مارچ