بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چلّه» ثبت شده است

سلام.

گاهی اوقات فکر می‌کنم هیچ چیزی در این دنیا ارزش این را ندارد که به خاطرش مجبور شوم با آدم‌هایی دوست شوم. هرچندوقت یک‌بار فکر می‌کنم که بدون دوست هم زنده می‌مانم و از پس تمام دنیا به تنهایی برمی‌آیم. یک روزهایی می‌رسد که دوست دارم هر گروه دوستی‌ای که وجود دارد را به آتش بکشم و به هم بریزم و از آن بیرون بزنم، چون به هرحال در نهایت همه‌ی انسان‌ها تنها و تنها و تنها به فکر خودشانند و دیده شده که در تنهایی هم زنده می‌مانند.

همیشه آدم تنهایی بودم، آدم به اشتراک گذاشتن لحظاتم نبودم و فکر نمی‌کنم به این زودی بتوانم از این آدمی که هستم، جدا شوم. نمی‌دانم این یکی از مشکلات کمال‌گرایی‌ ست یا این که نمی‌توانم تصور کنم که در کارهایم به فرد دیگری هم محتاجم؛ می‌دانی من اسطوره‌ی عصبی شدن در کارهای گروهی‌ام، چه پروژه‌ی دانشگاه باشد و چه یک آشپزی کوتاه دونفره با خواهرم. آن‌قدر که درخواست کمک برای من سخت است هیچ چیز دیگری نیست. من یاد گرفتم که خودم دست راستم را لاک بزنم. یاد گرفتم که موهایم را خودم ببافم. از بچگی یاد گرفتم که به خودم دیکته بگویم و در درس‌هایم به جای سوال پرسیدن از معلم یا بچه‌های دیگر کلاس، آن‌قدر خودم فکر کنم تا به جواب برسم. این که برای خودم آهنگ بگذارم و اتاقم را مرتب کنم یا پادکست گوش کنم و خانه را جارو بکشم و غذا درست کنم. دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، دوست دارم صفر تا صد یک کار برای خودم باشد. می‌دانی من یاد گرفتم که بدون کمک بقیه هم می‌شود زندگی کرد و این حتی بهینه‌تر است. گاهی بقیه را تا سر حد جنون دیوانه می‌کنم. یک بار دوستم وسط سالن مطالعه سال کنکور، بر سرم فریاد کشید که یعنی واقعا من هیچ سوالی از او ندارم و چرا تحقیرش می‌کنم با سوال نپرسیدنم؟ یا چندبار خواهرم تا حد التماس از من خواسته که بگویم چه کاری می‌تواند برایم انجام دهد؟ قضیه این است که انسان تنهاست و تنهایی بهینه است. انرژی‌ات صرف چیزهای واقعی‌تری می‌شود و روابط اذیتت نمی‌کنند.

بعد اما اکثر روزها تلاش می‌کنم که رفتارهای بدم را لاپوشانی کنم، از دوستانم عذرخواهی کنم و سعی می‌کنم بینشان مقبول باشم؛ نه که انرژی ماورایی بگذارم اما به هرحال راضی به بد بودن هم نیستم. گاهی محض دلخوشی سر حرفی را با آن‌ها باز می‌کنم که مغزم می‌گوید این حرف در پیشرفت دنیا تاثیری ندارد. جدیدا هم گاهی سوال‌هایی که می‌توانم خودم به سختی و با تلاش بیشتر به جوابشان برسم از آن‌ها می‌پرسم و درنهایت برای این که دیوانه نشوم، خودم از اول دنبال جوابش می‌روم. همه‌ این‌ها هست نه چون فکر می‌کنم یک روز به دوستانم نیاز دارم، نه. گفتم که من آدم تنهایی‌ام. تنها چون دنیا بدون آن‌ها آنقدر کوچک است که دیگر ارزش زندگی کردن ندارد؛ بدون دوستانم، بدون داستان‌ها و بدون زیبایی‌های کوچک و جزئی.

در این چله گویا قرار است به این سوال جواب دهم که چرا وبلاگ؟ واقعا می‌پرسی که چرا وبلاگ؟! خب به خاطر پیچیدگی داستان‌های زندگی‌های مختلف ، به خاطر رشد تفکراتم که در این مورد اعتراف می‌کنم که تنهایی و بدون بقیه به پوچی محض می‌رسم و مهم‌تر از همه به خاطر فرهیختگان1، اهل بیتم2 و بلاگردون :)

 

1. فرهیختگان: غبطه‌برانگیزترین جمع دنیا و روشنای چشم بلاگرها :)

2. اهل بیت: دوستان وبلاگی که دلخوشم به بودنشان و بدون آن‌ها کوچ، نوشتن و خواندن و در اغلب اوقات برگشتن، ممکن نبود :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم به پلی‌لیستی از آهنگ‌های Passenger گوش می‌دادم و اتاقم رو جمع می‌کردم. توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خواننده‌اش بپرسم که چه‌طور این‌قدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ می‌دونی واقعا اگر چشم‌هام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمی‌تونم دیگه جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای بامزه‌ای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب می‌شه.

دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر می‌کنم سگ سیاه باز هم داره حمله می‌کنه و من فقط آغوشم رو براش باز می‌کنم تا جایی که خودش خسته شه. خواننده‌ی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقع‌هایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما می‌شه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافه‌ات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر می‌کنم چه چیزهای مسخره‌ای من رو به زندگی آویزون نگه می‌دارند؟ توی کتابی که دارم می‌خونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدم‌ها عادی‌اند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آینده‌ام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایه‌گذاری کردم و دارم می‌دوئم میون میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که می‌دوئن و کنارم می‌زنن و زمینم می‌اندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخره‌ای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگی‌ام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بی‌بهره کنم. راستش هم می‌دونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو می‌خونم و هرروز صبح گریه می‌کنم. واقعیتی که کوبیده می‌شه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگی‌ها و سختی‌هایی که منشاشون رو می‌دونم. مثلا می‌دونی؟ حالا که امتحان‌هام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهم‌ترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوست‌داشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازی‌اش می‌کنی. که می‌دونی از کجا داره برمیاد؟ که می‌دونی این درد رو برای چی داری تحمل می‌کنی؟ برای قوی شدن. گریه‌های صبح‌های من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگ‌تر می‌شم و رشد می‌کنم و برای مواجهه با دنیا، آماده می‌شم.

داشتم فکر می‌‌کردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که می‌رم باشگاه آب زیاد می‌خورم و آب خوردن توی قمقمه‌ی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن می‌اندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم می‌خوره، چون دستاویز مسخره‌ایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگ‌های گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحی‌اش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که می‌فهمید، فرانسوی بود.

 

+ Simple Song | Passenger

  • جوزفین مارچ

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ترجیع‌بند سعدی - مصطفی ملکیان

  • جوزفین مارچ

سلام.

خیلی وقت است که دلم برای نوشتن در این‌جا تنگ شده و این لزوما منجر به نوشتن نمی‌شود؛ مثلا دلم برای «تو» هم تنگ می‌شود اما این باعث می‌شود که کمی از فاصله‌ی بینمان کم شود؟ هرگز! راستش برادرم نشسته توی هال و دارد سریال چرنوبیل می‌بیند. من هم از تصور صحنه‌های فاجعه‌بار قسمت‌های بعدی‌اش حالت تهوع می‌گیرم و بدو بدو می‌آیم توی اتاقم و وقتی ازم می‌خواهد که برایش تعریف کنم تا متوجه شود، می‌گویم هیچ‌چیز یادم نمی‌آید و دوباره فرار می‌کنم. گفته بودم که چندین وقت است که فکر می‌کنم چرا وبلاگ؟ و حالا می‌فهمم. این محل فرار زیبا و وسیله‌ی تنها نبودنم و حرف زدنم.

  • جوزفین مارچ