بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

قراره به سبک این پست فروزان، فقط بنویسم. گفته که توی کلاس نمایشنامه‌نویسی، بهش گفتن بنویس پشت سر هم و هر جا که نمی‌دونستی چی باید بنویسی، و داشتی فکر می‌کردی، فقط بنویس «دارم می‌نویسم...» من هم الان دارم می‌نویسم چون می‌خوام که بنویسم اما چیز خاصی به نظرم نمیاد برای نوشتن.

دارم آهنگی که صبح محمدمهدی بهم داد رو گوش می‌دم؛ آهنگ بی‌کلام دل‌یار و هم‌زمان دارم می‌نویسم. این دارم می‌نویسم از اون «دارم می‌نویسم‌»ها نیست. دارم می‌نویسم... فکر کنم داره تمرکزم رو به هم‌ می‌ریزه، بذار قطعش کنم. دارم می‌نویسم...

این مینی‌سریالی که دارم می‌بینم، خیلی خیلی درگیرم کرده، کل دیشب خوابش رو دیدم. هزارتا پایان براش می‌چینه ذهنم و محض رضای خدا، حتی یکی از اون پایان‌ها، بد نیست! حتی توی خواب هم متوجه می‌شم که مغزم داره بهم دروغ می‌گه و هیچ‌وقت این مشکلش سایه از روش برنمی‌داره. اما حداقل مادرش رو می‌بینم که خب راحته از همه این چیزها. نمی‌دونم واقعا... دارم می‌نویسم... داستانش درباره یک دختر توی جامعه یهودهای امریکاست که زندگی خیلی محدودی داره. خیلی کارها نمی‌تونه بکنه. این که می‌گم خیلی محدوده، فراتر از چیزی که از محدودیت توی ذهن شما میاد و نهایتا می‌دونی هیچ چیزش شبیه زندان نیست اما در واقع فرقی با زندان نداره. این که بعد از خارج شدن از اون جامعه نمی‌تونه محکومشون کنه؛ چون واقعا همه چیز هم بد نبوده اون‌قدر اما خب هیچ‌چیز قابل تحمل نبوده. نهایتا تنها کاری که در اینجور مواقع از دستت برمیاد اینه که دارم می‌نویسم... به خودت سخت بگیری، همه جا بگی که مشکل از تو بود که باهاشون نمی‌ساختی و مال اون‌جا نبودی و نمی‌دونم، این که آدم خودش رو محکوم کنه واقعا سخته. و خب توی همین وبلاگ احساس می‌کنم، شما دیدین که من چه‌قدر هم خودم رو محکوم کردم، حتی قبل از استقلال، حتی قبل از ثبات!

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دیشب یک‌جایی از خوابم دیدم که داریم با سارا و یک نفر دیگه قایم‌باشک بازی می‌کنیم و بعدا فهمیدم که اون فرد پارتنرم بوده! دارم می‌نویسم... توی حرف‌هام با سارا، متوجه شدم که پارتنرم، یک هکره و نمی‌دونم خب هیچ‌وقت به ذهنم نیومده بود که یک هکر چه‌قدر می‌تونه برای من آدم جذابی باشه. به هرحال هنوز دارم بهش فکر می‌کنم و خب چرا ذهنم رو محدود کرده بودم تا الان؟ یعنی خب من تصورم همیشه کسی بود که کارهای علمی دانشگاهی و آزمایشگاهی انجام می‌ده، شب‌ها با هم پیپر می‌نویسیم یا چیزهای دیگه که از علم متوجه شدیم رو برای هم توضیح می‌دیم و همون‌جا بالای سر برگه‌ها و نتایج و هزارتا چیز دیگه که پخش شده روی زمین، خوابمون می‌بره! خب همیشه هم فکر می‌کردم شاید مشکل «استی» توی فیلم رو دارم و احتمالا برای همین به همه چیز این‌قدر فانتزی و سورئال فکر می‌کردم. نمی‌دونم اصلا ایده‌ای ندارم که چرا دارم می‌نویسمش حتی. به هرحال خیلی هم حتی به آینده عاطفی‌ام فکر هم نمی‌کردم. دارم می‌نویسم... فکر می‌کردم باید تا حد امکان از احساسات فاصله بگیرم، شبیه همه آدم‌ها و نمی‌دونم شاید به تدریج برای پذیرشش آماده شدم، شاید هم نه! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... آه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم بنویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... می‌دونی حتی روی دارم می‌نویسم‌هام هم تمرکز می‌کنم و این باعث می‌شه که ندونم چی می‌خوام بنویسم... آها داشتم می‌نوشتم یک هکر هم جذابه، همون‌قدر که یک کتاب‌فروش یا نمی‌دونم یک ایده‌پرداز ساخت خودکارهای اکلیلی، ممکنه جذاب باشه. نه نه در واقع داشتم می‌نوشتم که شبیه همه آدم‌ها. بله فکر می‌کردم شبیه همه آدم‌ها، باید نذارم که کسی ازم خوشش بیاد و حالا که اومد باید سرکوبش کنم! نمی‌دونم، یک هفته تمام، در واقع یک کم کم‌تر، فکر کردم و می‌دونی نهایتا به این رسیدم که «من، منم!» هرچه‌قدر عجیب، هرچه‌قدر نامیزون با جامعه و خانواده! کی تضمین می‌کنه بتونم شبیه همه باشم و خوش‌حال باشم توی زندگیم؟ کی تضمین می‌کنه که اگه راه خودم رو نرم، دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... در نهایت می‌تونم سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم؟ نه این چیزی نبود که می‌خواستم جمله رو باهاش تموم کنم ولی خب این جمله بیشتر از این ارزش کش اومدن نداره! به هرحال ایده‌ای که توی فکرمه هم این نبود فقط. نمی‌دونم فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم روی درس‌هام بیشتر تمرکز کنم. یک رابطه نیمه‌عاطفی، درگیری‌های متمادی توی زندگی شخصی، یا نمی‌دونم یک وبلاگ حتی، این اجازه رو به آدم نمی‌ده! دلم خوابگاه می‌خواد که البته هیچ‌وقت هم تجربه‌اش نکردم. و این که دلم چی می‌خواد رو الان نمی‌گم، چندین ساله که می‌خوام! یک آزادی نسبی، یک استقلال. حالا نمی‌دونم دارم فکر می‌کنم که شاید همه این چیزها مال منه، شبیه بقیه نیست، درسته، ولی بخشی از زندگی منه و درسته که خیلی از زندگی‌ام دست خودم نیست و به خاطر همون «خیلی» هم، بقیه‌اش هم حتی دست خودم نیست ولی می‌ارزه به ریسک کردن. می‌ارزه به محک زدن خودم. نمی‌دونم شاید هم نمی‌ارزه. نه احتمالا نمی‌ارزه! نمی‌دونم، فعلا که زندگی‌ام اینه، باشه؟

وقتی به خواهرم نگاه می‌کنم که چه‌قدر خوش‌حاله، که همه دوست‌هاش رو ما می‌شناسیم، که چه‌قدر راحته، که چه‌قدر به نظر بقیه محترم و عاقل میاد، می‌خوام گریه کنم. می‌خوام بدونم حداقل توی خانواده ممکنه لحظه‌ای فقط به جایی که اون ایستاده برسم؟ نمی‌دونم، بعید می‌دونم. یاد حرف اون مشاور بی‌سواده می‌افتم که وقتی بهش درباره یک سخت‌گیری عجیب گفتم، گفت که این رفتار مال چندین دهه پیشه، مال یک ترس از فهم زن! و نمی‌دونم، گفتم که نه همش تقصیر منه، شاید نباید این‌قدر سرکش باشم؛ چون خواهرم رو ببین، تا حالا چنین چیزی به اون نگفتن. و می‌دونی؟ بهم گفت که دارم می‌نویسم... چون اون شبیهشونه و تو نیستی! دوست دارم شبیه باشم و دوست ندارم... دوست دارم پیششون باشم و دوست ندارم... اما نهایتا دوست دارم خوش‌حال باشم... دانایی رو نمی‌خوام، عشق رو نمی‌خوام، دارم می‌نویسم...، آزادی رو نمی‌خوام، تفریح رو نمی‌خوام، کتاب‌هام و فیلم‌هام رو نمی‌خوام؛ وقتی با هرکدومشون دل‌آشوبه می‌گیرم و ناراحت می‌شم. وقتی بدون اون‌ها خوش‌حال‌ترم و خب خوش‌حال نیستم. وقتی بدون اون‌ها، شبیه‌ترم. وقتی بدون اون‌ها، خواهرمم!! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... خیلی خب بذار درباره کلاس امروزم بنویسم، خوابم برده بود سرش، در واقع از قصد خوابیدم چون استادش زیادی حرف می‌زنه و اصلا این چه وضع درس دادنه؟ می‌دونی جزوه رو روی کاغذ برامون کامل نوشته و از روش برامون می‌خونه. یک جاهایی هم ما رو صدا می‌زنه که از روش بخونیم. بعد امروز با صدای استاد که داشت می‌گفت خانم مارچ خانم مارچ، بیدار شدم از خواب و گفتم میکروفونم خرابه!! و دوباره خوابیدم. دوباره دیدم صدام کرد، بیدار شدم و گفت استاد گفتم که میکروفونم خرابه! گفت خب درستش کن و بعد برای ما بخون از روی جزوه! من اصلا متوجه این آدم نمی‌شم. دوباره خوابیدم راستش و چنددقیقه بعد صدام کرد و گفت میکروفونت درست شد؟ و من گفتم بله استاد، بفرمایید. محمدرضا همون‌موقع توی تلگرام بهم پیام داد صبح به خیر و یک پیام طولانی، فقط خندید:/ فقط تونستم ازش تشکر کنم:))) و بعد باورتون نمی‌شه، چنددقیقه بعدش، محمدرضا رو صدا کرد و اصلا محمدرضا توی کلاس نبود کلا! بچه‌ها بهش پیام دادن و بالاخره پیداش شد. تنها کاری که کردم این بود که اون پیام خنده‌اش رو براش فوروارد کردم:))) آره خلاصه این قسمتش خیلی خوش گذشت. اما خب دارم واقعا له می‌شم زیربار سنگینی درس‌ها و زیادی کلاس‌ها. حتی به الهام هم نگفتم که این‌هفته کجا رو باید می‌خوندیم چون فقط همین دیروز از 8 صبح تا 6 بعدازظهر، بی‌وقفه سرکلاس بودم. یعنی حتی نمازم هم وسط یکی از کلاس‌ها خوندم! نمی‌دونم دیگه باید چی‌کار کنم و تازه هفته سومه. این ترم دیگه واقعا درس‌هام زیادی سنگینه. دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دوست دارم توی بیست‌سالگی‌ام حداقل یک مسافرت برم، به جز اون شهرهای همیشگی. دوست‌ دارم تنهایی سفر کنم، حداقل یک سفر نیم‌روزه، نمی‌دونم از حس کوله‌پشتی انداختن روی دوشم و رفتن و رفتن و رسیدن به یک جای جدید خوشم میاد. اون‌جا می‌تونه، هرجایی باشه، یک شهر جدید؛ در واقع نه خیلی هم جدید، همین که قم، بابل یا تهران نباشه برای من کافیه فعلا. می‌دونم توی این اوضاع بیماری و اقتصادی کسی نمی‌ره سفر، ولی من واقعا دوستش دارم و می‌دونم که نمی‌تونم امتحانش کنم. پس چرا حداقل تصورش نکنم؟ دوست دارم یک هفته با عمه‌ام این‌ها زندگی کنم، چون زندگی‌شون خیلی رنگیه، خیلی همه‌چیزشون شارپه و نمی‌دونم زندگی ما هم هست، واقعا هست. اما مال اون‌ها بیشتر به من می‌خوره، از اتاق منا خیلی خوشم نمیاد ولی گرمه و همه چیز حتی اگر شلوغ، باز هم سرجای خودشه. می‌دونی من یک روز پیششون بودم و به جز این که در آخر روز از استرس دیر رسیدن به خونه، داشتم پنیک می‌کردم واقعا؛ وقتی توی خونه‌شون بودم، از اون‌همه زیبایی اشکم دراومد. فکر کن به دیوار زل زده بودم، صحبت‌های عمه و دخترعمه‌ام توی پس‌زمینه محو شده بود و فقط همه چیز توی سرم می‌چرخید. از این که زندگی‌شون این‌قدر توی مشتشونه، خوشم اومد و گریه‌ام گرفت.

دارم می‌نویسم... دیشب دکوراسیون خونه‌مون رو عوض کردیم و واقعا زیبا شده. یعنی ببین فقط همه چیز رو با هم جابه‌جا کردیم ولی انگار وقتی از اتاقم می‌رم بیرون وارد یک خونه جدید می‌شم و خیلی خوش می‌گذره، انگار می‌تونم برم جاهای جدیدش رو کشف کنم. شاید یکی از اون درهای کوچک کورالینی پیدا بشه، یک گوشه‌ای ازش! :)

دارم می‌نویسم... چه‌قدر از این متن بدم اومد و حتی حق ندارم توش بنویسم آمممم، چون به جای تمام آممم‌هام دارم می‌نویسم «دارم می‌نویسم...» و واقعا قرار نبود این‌قدر چرت و پرت بگم. شاید می‌تونستم مثل آدم این مینی‌سریاله رو معرفی کنم، یا می‌تونستم درباره استاد بیوشیمی‌ام که باهاش خوش می‌گذره کلاس‌، بنویسم. نمی‌دونم هرچیزی. اگر می‌خواستم از سردرگمی‌ام هم بنویسم، متن بهتری از این در می‌اومد. حالا فعلا این باشه تا بعد ببینم چی می‌شه. همچنان دارم می‌نویسم... و می‌خوام دیگه ننویسم!

  • جوزفین مارچ

سلام.

روزهای ترم پیش واقعا عذاب بود. روزی نبود که خونه آروم باشه یا کلاسی که با تمرکز شرکت کنم.

حالا ترم سه شروع شده؛ یعنی یک روتین روزانه و دوری از بیهودگی. درس‌های این ترمم سختن و این رو دوست دارم. می‌خوام به خودم ثابت کنم که ضعیف نیستم، می‌تونم تلاش کنم و از الان می‌دونم که از پسش برمیام.

هرروز برای کلاس‌هام، پشت لپ‌تاپ و جلوی پنجره‌ی نقاشی‌شده‌ام می‌شینم و از پشت گلدون‌هاش نور می‌تابه توی اتاقم. پنجره‌ای که ترم پیش وقتی از همه ناآرومی‌ها خسته می‌شدم و دیگه کشش نداشتم، قلم به دست می‌گرفتم و روش گلدون می‌کشیدم. پای همین پنجره کلی گریه کردم، استرس کشیدم، چیز یاد گرفتم، کتاب خوندم، خندیدم یا فقط نشستم نگاهش کردم؛ تا این پنجره، پنجره شد. پنجره‌ام بهم یاد داده «این نیز بگذرد.» و همین پنجره، دل‌خوشی این‌روزهامه.

خودم می‌دونم عکسش بی‌کیفیته :(

+ چون دعوت پری زیبا و واران مهربون رو نمی‌شه رد کرد و به بهونه چالش رادیوبلاگی‌ها.

+ چون دعوت من رو هم نمی‌شه رد کرد: از گلاویژ و پرنده به طور خاص دعوت می‌کنم. {یکی دیگه هم هست که طبق رایزنی‌های انجام‌شده، قراره سعیش رو بکنه که بنویسه. لطفا بتون:)) }

  • جوزفین مارچ

سلام.

خیلی فکر کردم و گمونم عشق باید یک چنین چیزی باشه:

برای فکر کردن به تو، زیادی کمم!

 

پی‌نوشت: من رو یاد لفظ «الله اکبر» می‌ندازه :) اصلا اون هم یک‌ طور عشق‌ِ دیگه!

  • ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۸
  • جوزفین مارچ

سلام.

به جادوی اعداد اول فکر کنید، 19 رو توی ذهنتون تصویر کنید. گمان می‌کنم همون‌طور که توی کتاب «انسان‌ها» نوشته شده اعداد اول قراره مرزهای علم رو جابه‌جا کنن و دنیا رو به لرزه درارن! اعداد اول عجیبن و خاص. خیلی دوست‌داشتنی نیستن ولی جذابن. شمارنده‌های زیادی ندارن ولی طولانی‌ن. با کسی کنار نمیان و با همه کنار میان. پتانسیل‌های پنهانی دارن که تا دوستشون نداشته باشید، بهتون نشون نمی‌دن! من هم نمی‌شناختمشون ولی امکان نداره 19ساله بشید، خصوصیات فوق‌العاده‌ش رو ببینید و متوجهش نشید. فکر می‌کنم الان هیچ‌چیزی برای من خوشایندتر از تمدید 19سالگی‌م نیست، کش اومدنش و بیشتر و بیشتر شدنش. تا همین الان هم زیادی طولانی‌ بود، طولانی‌تر از هر کدوم از سال‌های قبلی و پربارتر از مجموع 18سال قبلش. نمی‌تونم بگم خوب بود و نمی‌تونم بگم بد بود، فقط سرشار بود و البته هنوز موقعش نیست که این حرف رو بزنم! هنوز دقیقا 75 روز فرصت دارم تا قبل از بیست سالگی به معنای واقعی کلمه سرشار بشم. به نظر میاد ورود به دهه سوم زندگی وحشتناک باشه و من قراره براش آماده بشم.

توی این 75 روز که مجموعا می‌شه 10 هفته و نیم، می‌خوام هر هفته تمرکز کنم روی موسیقی یک کشور. از وقتی قسمت Browse اسپاتیفایم رو کشف کردم، این به ذهنم رسید و خیلی هیجان‌زده‌ام به خاطرش. شاید هم هرهفته این‌جا درباره‌شون نوشتم. احتمال داره توی همون هفته یکی دوتا از فیلم‌های خوب و شاهکار همون کشور هم ببینم. حس می‌کنم واقعا با جهان بیگانه‌ام و باید خودم رو پرت کنم وسطش!

می‌خوام زیست بخونم، خیلی نرم و لطیف! فعلا هدفم اینه که هر 5 روز یک فصل از کمپل تموم بشه، چون نمی‌خوام خیلی به خودم فشار بیارم. باید روشون خوب تمرکز کنم، خلاصه‌های خوب و کاربردی‌ای ازشون بنویسم و خلاصه‌های قبلی‌م رو بخونم. دوست دارم تکاملم هم پیش ببرم، حداقل کمی بیشتر درباره تکامل ژنی و تکامل اجتماعی بخونم، زیادی هیجان‌انگیزن. شاید هم تونستم از استاد ترم پیشم درباره‌‌شون سوال کنم که این واقعا به نظرم رویایی میاد.

محض رضای خدا توی همین دقیقا دوهفته‌ای که به ترم مونده، بالاخره استارت پایتون رو می‌زنم. می‌دونی واقعا اون‌قدرها هم غول نیست. نمی‌دونم این خوبه یا بد، ولی واقعا هیچ غولی برای من وجود نداره، [احتمالا به جز جایزه نوبل!] حس می‌کنم وقتی ترکیبی از لیب‌ژن برای دانلود کتاب‌ها، یوتیوب برای هر ویدئوی آموزشی و کورسرا هست چرا غصه؟ (در واقع من دیروز رفتم توی یوتیوب سرچ کردم How to Wash Clothing by Hand و ببین واقعا خوب بود، یعنی فکر نمی‌کنم از مامانم هم بتونم این‌قدر خوب یاد بگیرمش! تازه لباس‌هام هم احتمالا الان دیگه خشک شدن و می‌تونم برم از روی بند برشون دارم.) یعنی خب اصلا مسخره ست تو خودت رو از یک چیز این‌قدر دور کنی! خب پس توی همین هفته پایتون رو شروع می‌کنم و این‌قدر امروز و فردا نمی‌کنم.

فرانسوی‌م رو ادامه می‌دم قطعا. می‌دونی واقعا نمی‌دونم تا کجا باید پیش برم و اصلا نمی‌دونم چه‌قدر به دردم می‌خوره ولی خب چیزیه که دوستش دارم. دوست دارم بتونم چیزی بیشتر از یک مکالمه در حد سلام و احوال‌پرسی داشته باشم. دیروز یکهو فکر کردم خیلی جدی‌ام توی خوندنش. رفتم دنبال دفتری که قشنگ باشه، شاید عکس ایفل روش داشته باشه یا شاید هم عکس نقشه کره زمین، یا حتی یک پس‌زمینه آبی-بنفش با طرح‌های زرد که پاریس توی ذهن من این شکلیه. از یک طرفش شروع می‌کنم گرامر نوشتن و از یک طرف هر کلمه‌ای که یاد گرفتم و جدید بود، چون می‌دونی گرامر سختی داره و کلمه‌هاش هم خیلی فرّارن. البته قبلا هم چندبار سعی کردم چنین دفتری داشته باشم، اما هیچ‌وقت تصوری به این اندازه رویایی ازش نداشتم.

تمرین نویسندگی، آه تمرین نویسندگی:) با تمرینی که محمدمهدی فرستاده برام شروع می‌کنم، هر از چندگاهی این‌جا همون تمرینی رو که با خوندن سالمرگی به ذهنم رسید منتشر می‌کنم. به این صورت که من یک کلمه‌ یا مفهوم رو بدون این که ازش استفاده کنم توصیف می‌کنم. آه از همین الان براش ذوق دارم، ولی می‌ترسم از پسش برنیام که فدای سرم ولی اگر خیلی بد بودم، آروم بهم بگید لطفا:) بعد هم می‌رم سراغ سایت شاهین کلانتری، هرهفته شاید بتونم یکی از تمرین‌هاش رو پیش ببرم.

کتاب هم می‌خونم، با همین روندی که تا الان خوندم و از خودم راضی بودم، کمی عقبم و کتاب‌های شاهکار ادبیات رو تا حالا نخوندم، می‌خونم و بهشون می‌رسم بالاخره ولی شما هم خب تا حالا اون‌همه کتاب نوجوانی که من خوندم رو نخوندید. این به اون در :دی. فقط نباید یادم بره که چه‌قدر کتاب‌ها باعث شدن تنهایی از یادم بره و تازه یک کتاب‌خونه درخشان هم دارم. باید تا قبل از این که 20سالم بشه یک کتاب‌فروشی فوق‌العاده از اون‌هایی که همیشه دوستشون دارم توی انقلاب پیدا کنم. اگه کرونا نبود احتمالا سعید بهم نشون می‌داد ولی خب حالا دیگه خودم باید بگردم و پیداش کنم و اولین روز بیست سالگی حضور توی اون‌جا رو به خودم هدیه بدم. حالا بعدا مفصل درباره هدیه روز 20سالگی‌م هم فکر می‌کنم.

حسنا یک ویدئوی تد پیدا کرده بود که می‌گفت برای هرکاری که می‌خوای یاد بگیری 20ساعت وقت بذار و روندی که ازش دیدم فوق‌العاده کیفورم کرد، خیلی وقته که تو فکرشم. فکر کنم فرانسوی و نویسندگی‌م رو با 20ساعت شروع می‌کنم تا ببینم می‌خوام ادامه‌شون بدم یا نه. و با این که توی اسفند بافت تک‌میل رو یاد گرفتم ولی این هم می‌ذارم توی روند 20ساعته‌م. شاید نت‌خوانی و کلا تمرین موسیقی هم گذاشتم توش.

یک لیست کامل از غذاهایی که می‌تونم درست کنم هم باید بسازم. یک لیست ذهنی نصفه و نیمه دارم همین الان هم اما کامل‌ترش رو می‌خوام. می‌خوام از وقتی که برمی‌گردم خونه تا بیست سالم بشه مسئولیت ناهارها کاملا باهام باشه، حالا که نمی‌رم دانشگاه و می‌دونم که چه‌قدر کنار هم بودنمون تو خونه برام ارزشمنده. البته احتمالا با این کارم توقع ایجاد می‌کنم و بعدش هم دیگه غذاها می‌افته گردن من، فکر این‌جاش رو نکردم ولی خب خیلی هم اشکالی نداره حالا :)

و بالاخره کار پیدا می‌کنم، یعنی می‌بینم که چه‌کاری قراره مناسبم باشه، بهش عمیقا باید فکر کنم. شاید هم وارد حوزه محتوا و مقاله و مجلات شدم، اصلا همون مجله خفنه که از بچه‌های گروهمون ساختن و هرجا می‌ری داره درباره‌ش صحبت می‌شه یا حالا شاید هم تصمیم گرفتم یک‌کم خلاق‌تر باشم!

آممم و فکر کنم برای آخرین ایده، اون کورس How to google wellم رو می‌بینم و یک‌کم درباره‌ش سرچ می‌کنم. می‌دونم، پارادوکس بامزه‌ایه :)) ولی من واقعا به این مورد خیلی خیلی نیاز دارم، باید خودم رو مجبور کنم که سرچ‌های سخت از خودم بخوام و چیزهای پنهانی رو پیدا کنم، بتونم راحت‌تر با سایت‌های انگلیسی زبان و مقاله‌های طولانی ارتباط برقرار کنم. وارد سایت‌هایی که این‌قدر بزرگن که ازشون می‌ترسم، بشم و فکر نکنم که دارم سرنخ‌هام رو از دست می‌دم و از محدوده امنم فاصله بگیرم یک‌کم؛ می‌دونی آخه من به خودم اجازه نمی‌دم بیشتر از چندلایه از سرچ اصلی دور شم (حتی اینستا و پینترست هم که اصلا برای همینه که هی مرتبط‌ترها رو ببینی و پیش بری، من از یک جایی به بعد ولش می‌کنم و برمی‌گردم سرجای اولم.) چون فکر می‌کنم این‌جوری احتمالا گم می‌شم توی اون سایت! البته یک دور توی اسفند این تلاش رو کردم و واقعا خیلی خوب و زود از پسش براومدم و خوب پیش رفتم توش. اگر ولش نمی‌کردم حتما به جاهای خوبی می‌رسیدم، الان تمرکزم خیلی بیشتر و بهتره اما باید بهتر از این بشم. آه و دوباره برگردم به همون زمانی که پادکست زیاد گوش می‌کردم، پادکست‌های بی‌پلاس عزیزم و روزی یک daily ted برای تقویت زبان و فعلا همین دیگه.

یک کم از گوشی‌م هم فاصله بگیرم لطفا و روابط دوستانه و خانوادگی‌م رو عمیق‌تر کنم، البته این خیلی کار می‌خواد، توی همین کمتر از یک هفته‌ای که براش سعی کردم و برای دوست‌هام کار می‌کردم و انرژِی و وقت‌های عجیب و غریبی می‌ذاشتم و از حرف‌های جدی نمی‌ترسیدم و می‌زدمشون، خیلی خسته شدم، تقریبا کل زمانم رو گرفت ازم. به ورزشم هم ادامه می‌دم با انرژی و جا نمی‌زنم، باید یک جایی پیدا کنم که بعد از برگشتن به خونه خودمون هم بتونم به دویدن‌های روزانه‌م ادامه بدم؛ تمام چیزی که برای یک شروع فوق‌العاده توی روزها نیاز دارم: دویدن و آهنگ خوب:)

و دیگه همین. هنوز هم دوست دارم 19ساله باشم چون خب عددِ اولِ بعدی، 23 ست که احساس می‌کنم برای سن، عدد خیلی زیادیه! ولی خب به هرحال پیش به سوی بیست سالگی و فراتر از آن:))

 

با توجه به این که گفتم حیفه اگر در جریان انقلاب‌های درونی من نباشید؛ بک‌گراند جدید:

 

پی‌نوشت: الان که دیدم شماره مطلب، روی 39ئه یاد این افتادم که توی کتاب «کِی؛ ترفندهای علمی زمان‌سنجی عالی» از دنیل اچ پینک (البته من پادکست خلاصه بی‌پلاسش رو شنیده بودم. اپیزود خوبی نبود، پیشنهاد نمی‌کنم ولی لینکش رو گذاشتم به هرحال شاید خواستین.) نوشته بود که توی آمارها معمولا آدم‌های موفق از سنین دارای یکان 9 شون به خوبی یاد می‌کنن، انگار که اون‌موقع داری می‌گی این دهه رو به خوبی بگذرونم حالا و یک هل مضاعف می‌دی. سنین دارای یکان 9تون رو دوست داشته باشید:) تازه من آخرین سال دهه دوم زندگی‌م هم افتاده روی آخرین سال قرن 14 خورشیدی و آه چی باعث شد که من این‌همه زمان امسالم رو توی افسردگی از دست بدم و بلند نشم برای دویدن؟ چی باعث می‌شه که این روحیه فتح جهان یک موقع‌هایی ازم سلب بشه و دیگه نداشته باشمش؟!

 

عنوان‌نوشت: عنوان از ترانه «نان، کار، آزادی | کیمیا قربانی»

  • جوزفین مارچ

سلام.

فکر نمی‌کردم چیزی اون‌قدر قدرتمند باشه که بتونه من رو از تنها و مستقل بودن بترسونه و باعث بشه از آرزو داشتنش دست بردارم!

اما دو روز پیش یکهو ترسیدم؛ وقتی داشتم می‌گفتم من کلا از لبنیات خوشم نمیاد، ماست و دوغ و شیر رو دوست ندارم، اون‌قدر که بخوام کاملا داوطلبانه بخورمشون. ترسیدم چون یک‌روز بعد از این که مامان از بازار برگشت، سریع شروع کردم به جابه‌جا کردن لبنیات و به خواهرم گفتم «من عاشق مرتب کردن لبنیاتم!!» فکر کنم به خاطر لبنیات هم که شده نباید تنها زندگی کنم؛ اون‌وقت کی لبنیات بخوره که من براش جابه‌جاش کنم؟ زندگی بدون جا دادن لبنیات توی یخچال خیلی پوچ به نظر میاد!!

 

پی‌نوشت: کسی چه می‌دونه؟ شاید یک روز هم لبنیات رو برای تو جابه‌جا کردم! یا حتی بهت گفتم حیف نیست که این‌قدر لبنیات‌مون دور از هم بمونه؟ :)

پی‌نوشت 2: فرمودن که چه‌طور تونستم بستنی و پنیرپیتزا رو توی این دسته‌بندی قرار بدم؟ ببینید دوستان، دقیقا باید از این دو فرد درس عبرت بگیریم. این‌ها دقیقا مصداق بارز افراد بسیار موفق از دل خانواده‌های نامناسبن. ببینید که حتی غر هم نمی‌زنن، یک‌کم یاد بگیرید و شکرگزار باشید و بدونید خانواده و امکانات ملاک آینده نیستن و از این حرف‌ها :-"

 

اطلاع ثانوی: گفتم تا اطلاع ثانوی کامنت‌های پست‌ها بسته ست. خب تا اطلاع بعدی بازه کامنت‌ها :)

  • جوزفین مارچ