بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

توی زبان انگلیسی یک اصطلاح داریم که می‌گه It touches my heart. به معنی این که فلان چیز منقلبم کرد.

روضه‌های شمالی به معنای واقعی کلمه، قلبم رو لمس می‌کنند!

 

پی‌نوشت: ازم می‌پرسین چه‌جوری به حلقه مقربین تو راه پیدا کنیم؟

این روزها روضه‌ها و مداحی‌های عربی یا شمالی‌تون رو از من دریغ نکنین. خدا هم خیرتون بده خلاصه:)

پی‌نوشت٢: البته الکی گفتم تا حالا نپرسیدین ازم!

  • جوزفین مارچ

سلام.

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. دیروز لالالند رو دیدم. غرق لذت شدم، غرق هیجان، غرق بوی تابستون و رنگ‌های جیغ بنفش. حالا نمی‌خوام اصلا درباره اون یک ساعت و چهل و هشت دقیقه اول فیلم حرفی بزنم (که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید) بحثم دقیقا زمانیه که 20دقیقه به آخر فیلم مونده! رنگ‌ها فروکش می‌کنند، حسرت، غم، ناامیدی، لبخندهای از سر ناراحتی تا ابد دستشون میاد روی کار! «ابد» کلمه اذیت‌کننده‌ایه برای من که شیفته پایان‌های خوشم، برای من که حتی در کثافت این دنیا هم باور به امید دارم! بعد از فیلم پریشون شدم، هی با خودم تکرار می‌کردم که کاش هرجایی قبل از این بیست دقیقه فیلم تموم می‌شد اما نشد، فیلم دقیقا 128دقیقه بود و اون‌همه رنگ و موزیک هم کمکی بهش نکرد!

این حرف‌ها رو بعد از کتاب «کلمه‌های آبی تیره» هم می‌خواستم بزنم، چون من با پایان‌های خوش به وجد میام و این کتاب من رو به وجد آورد. همین‌طور بعد از فیلم افتضاح محض «زنان کوچک» می‌خواستم به خاطر همه پایان‌های ناخوش و آبکی (از این لحاظ که می‌خوان دل‌خوشمون کنن به یک پایان عجیب و به ظاهر خوشایند) از فیلم شکایت کنم. کتاب «کیمیاگر» خوب بود چون آخرش هم فاطمه داشت و هم گنج و هم خانه‌ پدری. معیارم برای طبقه‌بندی کتاب‌ها و فیلم‌ها، تبدیل شده به پایان‌هاشون! من عجیبم؟

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. شاید یک روز دیگه همه‌چیز برای ما خوب بشه؛ ما هم از غم رها بشیم یا حداقل غممون کوچک بشه. شاید این افسردگی بالاخره دست از سر خانواده ما برداره. دیروز رفتم سرچ کردم familly depression، کوچک‌ترین محتوایی نبود که اشاره کنه به این که یک خانواده هم‌زمان افسردگی بگیرن و من چرا نباید به خودمون حق بدم؟ شاید یکی از نشونه‌های اون روز خوب برای من روزیه که افسردگی بابا خوب بشه. از وقتی بابا افسردگی‌ش عود کرده و حملات پی‌درپی بهش می‌کنه، روی احساسات همه ما سایه انداخته! من متوجه شدم حتی یک فرد افسرده هم از پس درک یک فرد افسرده دیگه برنمیاد! از وقتی بابا قرص‌ می‌خوره و می‌خواد دکتر بره، با روانشناس خودم حرف زدم، گفتم که فکر می‌کنم خودم رو لوس کردم که اسم حالم رو گذاشتم افسردگی، وقتی حال بابا رو می‌بینم مطمئن می‌شم که من ندارمش! بهم گفت که تو براش اسم نذاشتی، این من بودم که روت برچسب زدم. گفتم افسردگی‌م خفیفه و احساس عذاب‌وجدان می‌کنم، کاش می‌تونستم کمی از افسردگی بابا رو بردارم برای خودم، من معتقد به تعادل و برابری‌ام. بهم گفت الان داری گریه می‌کنی؟ (چون پیشش نبودم) و وقتی گفتم بله، گفت شاید بالاخره بتونم کمی از شرایط زندگی‌ الانم براش تعریف کنم، که چی این‌قدر روی دلم سنگینی می‌کنه و چی باعث می‌شه خودم رو نشناسم، گریه‌م بیشتر شد و گفتم نمی‌تونم چیزی بگم، کلماتش رو ندارم! بهم گفت که «اشکالی نداره، همه‌چیز درست می‌شه!» و باز هم بهم پیشنهاد کرد که با قرص سطح سروتونین بدنم رو بالا ببرم و من هم گفتم که نیازی نیست! بیشتر از همه لحظات جلسه‌م، عاشق اون لحظه‌ای‌ام که توی صداش امید هست و می‌گه همه‌چیز درست می‌شه! چون من شیفته پایان‌های خوشم.

حالا این روزها خیلی به دوست سابقم هم فکر می‌کنم، خاطراتمون همش جلوی چشممه و یادم میاد که چه‌قدر خوش می‌گذشت و بعد برای هم تبدیل شدیم به آدم‌های سمی، اون زهرش رو ریخت و من مات و مبهوت خودم رو کشیدم کنار که بهش آسیبی نرسونم و تاابد ازش متنفر شدم! تاابد اکثر وسایل زرد توی اتاقم که هدیه اون بهم بود باید توی اون جعبه بالای گنجه بمونه؛ چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت اون‌قدر قوی بشم که بتونم بپذیرم بعد از همه خوشی‌ها، پایان‌های تلخ وجود دارن! شاید دیگه هیچ‌وقت مثل اون روزها و کنار اون بهم خوش نگذره و این یک پایان خوش برای این نوشته نیست، این که از یک آدم سمی صحبت کنم که بخش زیادی از مسئولیت افسردگی‌م رو به گردن گرفته و همین‌جا هم تمومش کنم!

راستش چندشب پیش خواب دیدم که دارم فرار می‌کنم، می‌رم لبنان، می‌رم فرانسه، می‌رم امریکا، می‌رم اسپانیا، می‌رم آلمان. خواب دیدم این‌جا نیستم و هراسون دارم می‌دوئم. این یک پایان خوشه، این که دیگه این‌جا نباشم، نه توی این خونه و بهتر از اون نه توی این کشور! می‌خواستم کتابم رو بردارم، دیدم دستم جا مونده توی خونه. بی‌خیال شدم و خواستم لباس‌هام رو عوض کنم که برم دانشگاه، دیدم که پام توی اتاقم جا مونده. احتمالا فرار اون‌قدرها هم که فکر می‌کنم حالم رو خوب نمی‌کنه، ولی به هرحال یک پایان خوشه حتی بی‌دست، حتی بی‌پا.

من بنده پایان‌های خوشم. توی نظریه من همه‌ دردها پایان دارن و این خودش عالیه برای فرار از افسردگی. همش امیدوارم که یک‌روز همه‌چیز سر جای خودش قرار بگیره؛ همش «بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم.» و نمی‌دونم لطفا فیلم‌هایی رو به من معرفی کنین که حقایق کثیفی که من قبولشون ندارم رو نکوبه توی صورتم، آروم و نرم توی یک نقطه مناسب تموم بشه و تمام جهان آروم بگیرن!

به جز همه این‌ها امیدوارم اون دوتا کبوتر پشت پنجره‌م هم لونه‌شون رو بتونن راحت درست کنن و تخم‌ بذارن. هردفعه هم از اول به این فکر می‌کنم که شاید این‌دفعه که بچه‌شون به دنیا اومد، بقیه تخم‌ها رو ول نکنن و برن، حتی بچه‌شون رو هم ول نکنن و برن، بمونن و مثل قصه‌ها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن. 

 

پی‌نوشت: یکی از قطعات لالالند درباره اینه که تلاش مهمه و نهایتا ما باید از داستان‌هامون خوشمون بیاد، زندگی‌مون رو باید در جهت خواسته‌مون پیش ببریم و حتی اگر پایانش خوش نبود، اگر آخرش سرما خوردیم دوباره بلند شیم و همون‌کار رو انجام بدیم. همه لحظات این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی که به قلب‌های آسیب‌دیده و به گندهایی که خودمون می‌زنیم، می‌گه که یک‌کم دیوونگی کلید رنگ بخشیدن به دنیامونه!


Audition (the fools who dream)

این از آهنگ ولی لطفا متنش رو هم بخونید موقع شنیدنش.

  • جوزفین مارچ

سلام.

اون روز که جرج و جوج اومدن خونه‌مون تا یک هفته داشتم براشون غصه می‌خوردم که از محل زندگی‌شون دور شدن و عادت ندارن!

درست ده روز بعد از اون روز، جرج و جوج رو فرستادم خونه‌شون، بعد نشستم براشون تا یک هفته غصه خوردم که نکنه دلشون برای من تنگ بشه و دوست داشته باشن که توی کارتن زندگی کنند و حتی روزنامه زیرپاشون رو هم نخونن و فقط کثیفش کنن؟!

بعد فکر کردم احتمالا هزاران تا داستان از شهر دارن که برای بقیه دوست‌هاشون تعریف کنن!

حالا تو فکرم که برشون گردونم و دارم به خودم می‌توپم که سنگدل‌ترین آدم دنیام که می‌خوام این شرایط احمقانه که خودم هم به سختی می‌تونم تحملش کنم رو با دوتا موجود دیگه شریک شم!

اگر نمی‌دونید؛ در من کسی‌ست که وجودش را برای دیگری عزاداری می‌کند!

 

پی‌نوشت: جرج و جوج

 

+ توی این پست نظرم رو درباره کتاب «بنویس من زن عرب نیستم» نوشتم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

این دوراهی واقعا دوراهی سختی بود؛ یک‌کم درگیر شدم که عکس کتاب‌خونه‌م رو بذارم یا این یکی عکس رو. خب ولی نهایتا نتونستم از ترکیب نور و گیاه و رنگ دست بردارم:)

این قاب تمام تصور من از تابستونه. من عاشق صبح‌هایی‌ام که میام پرده این اتاق رو می‌کشم تا نور کل خونه رو طلاییِ روشن کنه. عاشق اینم که بشینم مراسم پرشکوه مامان رو تماشا کنم که با آب‌پاش زردش به گل‌هاش آب می‌ده، باهاشون حرف می‌زنه، نازشون می‌کنه و مراقبشونه. من عاشق خاطره اون روزهام که بابا با یک بغل چوب اومد خونه و هی، اون قفسه‌های گلدون‌ها رو درست کرد، هی افتادن و هی درست کرد، یادآوری‌ش برام شبیه این جمله‌های انگیزشیه، هردفعه فکر می‌کنم بابا چه‌قدر خوب بلده زندگی کردن رو. غمگین‌ترین صحنه‌ها وقت‌هایین که یکی از گلدون‌ها خوب رشد نمی‌کنه، برگ‌هاش می‌ریزه، نارنجی می‌شه یا خم می‌شه؛ مامان کلی نگرانشونه، سریع هرچیزی که می‌خوان رو بهشون می‌ده. جشن خونوادگی‌مون وقت‌هاییه که یاس کنار پنجره گل‌های سفید نازکش باز می‌شن و رایحه‌شون کل اتاق رو پر می‌کنه و ما رو سرمست. رقص رنگ‌ها و نورها و عطرها، چیزیه که قلب من رو متعلق به این گوشه خونه می‌کنه. من عاشق اینم که محبت داره توی این اتاق رشد می‌کنه و ما هرروز معجزه رو جلوی چشم‌هامون می‌بینیم :)

احتمالا فکر می‌کنید یک تکه رو چسبوندم به اون گوشه! ولی نه دوستان اون آینه ست، باور کنید بدون ادیته این عکس:)

 

+ این چالش رو بلاگردون باحال راه انداخته. 

از اون‌جا که می‌دونم اگر از چارلی دعوت کنم، پست نمی‌ذاره و ضایعم می‌کنه (منظورم این بود که محض رضای خدا، خجالت بکش و بذار!) ، از سارا و حسنا و محمدعلی دعوت می‌کنم. در واقع سارا رو فقط برای حس کنجکاوی خودم دارم دعوت می‌کنم :دی

  • جوزفین مارچ

سلام.

سردرد دارم و برای همین نمی‌ذارم هیچ‌کدوم از دوست‌هام بهم پیام بدن؛ فکر می‌کنم کشش حرف‌های دنباله‌دار رو ندارم و واقعا هم ندارم! اون‌وقت یکی از بسیجی‌های پردیس علوم خواب‌نما شده و اومده بهم پیام می‌ده که «عزیزم سلام یه عکس از بچه‌هاتون بده خودتم توش باشیا 😉» حالا اصلا این که من چه‌قدر دلم از این آدم و این دسته‌ از آدم‌های دانشگاه خونه به کنار، این که چه‌قدر ماجرای احمقانه‌ای پیش اومد تا این آدم بالاخره تونست شماره‌ من رو به عنوان یک نجات‌یافته از گروه ملحدمون به دست بیاره هم به کنار. بعد از هزاران التماس بهش گفتم که اجازه ندارم این کار رو بکنم و گفت که می‌خواد بچه‌های ما رو با بچه‌های خودشون مقایسه کنه. جل‌الخالق! مردم واقعا بی‌کار شدن:| خلاصه که چون حوصله‌ش رو نداشتم، یک پوستری رو براش فرستادم که از هرکدوممون یک چشم فقط مشخصه! و بعد شروع کرد به قضاوت دخترهای تک‌چشم توی اون پوستر!!

[دیالوگ‌ها نقل به مضمون]

- این همون دختره ست که صخره‌نوردی می‌کرد؟

+ آره از کجا می‌دونی؟

- حالا دیگه. احتمالا اندام خوبی داره. نباید می‌ذاشت پسرهاتون بفهمن که ورزش‌کاره.

- این یکی همونیه که شمالیه؟

+ شاید. چه‌طور؟

- می‌گن دخترهای شمالی پوست‌های کشیده و شادابی دارن. کاملا مشخصه از عکسش. 

- ولی عزیزم. خواهرانه می‌خواستم بهت بگم یک چیزی رو.

- من یادم اومد که تو یک‌جوری موهات رو می‌بستی که از زیر روسری هم معلوم می‌شد که بسته ست. مشخصه که ماشاءالله موهای بلند و قشنگی داری!

+ نه اتفاقا موهام اصلا قشنگ نیست، اون‌قدرها هم بلند نیست! (آیا به نظرتون این حرف باعث می‌شه که عذاب‌وجدان بگیره؟ اصلا و ابدا!) 

- نه این‌جوری نگو. بالاخره هرکس قشنگی‌های خودش رو داره (انگار حالا من نشستم این بیاد از موهام تعریف کنه!) منظورم این بود که شاید خوب نباشه نامحرم‌ها متوجه بشن! خواستم تذکر بدم که دختر به این خوبی، حجابش هم کامل باشه.

+ حجاب حدی برای تصور نامحرم‌ها تعیین نکرده راستش.

- ولی خودمون که باید حواسمون باشه. ممکنه پسرهایی باشن که با تصورش به گناه بیفتن!

+ مادر و خواهر ندارن اون پسرها؟ فیلم هم ندیدن توی عمرشون اون پسرها؟

- به پسرهای چشم‌پاکی فکر کن که ممکنه فردا پس‌فردا همسرهای من و تو باشن و فیلم‌ هم ندیده باشن.

نگم براتون که همین‌جا بلاکش کردم! بله بله. نگران بود که من همسر نداشته‌ش رو از راه به در کنم. یعنی یک لحظه که به استدلالش فکر می‌کنم می‌خوام بمیرم واقعا! پسر هرچی مذهبی‌تر، احتمالا از نظر فکری فاسدتر!! واقعا هم علاقه داره چنین فردی همسر آینده‌ش باشه؟ :)))

نه خداوکیلی شما با تصور این که من موهای بلندی دارم، فکرتون کجا می‌ره؟ پاشید برید، خجالت بکشید هرجا که می‌ره. جدی اگر به این فکر کنید که یک دختری صخره‌نوردی کار می‌کنه و احتمالا بازوهای قوی‌ای داره تحریک می‌شید؟ حقیقتا خاااااک!

در واقع، این قسمت: بمیرم برای شما پسرها که این‌قدر ضعیف‌النفسید!!

 

پی‌نوشت: با این اوصاف انتظار نداره که من چادری باقی بمونم؟ داره؟

  • جوزفین مارچ