بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

مدیرعامل شرکت‌مون علاوه بر همه‌ی اخلاق‌های فوق‌العاده‌ای که داره، یه اخلاق عجیبی داره و اون هم اینه که به شدت آرومه و فکر نمی‌کنه با یه اتفاق قراره دنیا به آخر برسه. یعنی یه روز من وارد آزمایشگاه شدم و دیدم که ایستاده و مثل همیشه داره از بقیه درباره‌ی روند پروژه‌ها می‌پرسه و سعی می‌کنه مثل همیشه یه راه حلی پیدا کنه و آرزو می‌کرد که کارها خوب پیش بره. در آخر موقع خارج شدن گفت که راستی، دوباره دوچرخه‌ام رو بردند. راستی! دوباره! :))) بچه‌ها پرسیدند همونی که دیروز رفتید تحویل گرفتید؟ و اون هم خندید و گفت آره. دیروز با قطار برام فرستادن و من هم رفتم از راه‌آهن آوردمش این‌جا برای آقا دزده. و در جواب این که ناراحت نیستید؟ گفت نه چندان. خب دیگه چه کاری از دستم برمی‌اومد مگه؟ یا مثلا یه بار یکی توی یک گروه دویست و خرده‌ای نفره عملا به دخترش -که عاشقانه دوستش داره- توهین کرد و ایشون علاوه بر این که هیچ‌چیزی بهش نگفت، به بحث قبلی خودش ادامه داد و از موضعش کوتاه نیومد.

به جز این چیزهای حاشیه‌ای، واقعا پروژه‌مون خوب پیش نمی‌ره. حداقل بخش مربوط به من که در این چهار ماه واقعا با نقطه‌ی آغاز تفاوت چندانی نداره و همین‌طور هم بخش‌های بقیه. این‌جا باید یه پرانتزی باز کنم و درباره‌ی روند جذب بودجه در کارهای تحقیقاتی صحبت کنم و شما رو راهی حضرت گوگل نکنم. بنابراین پرانتز باز: شما ایده‌ی اولیه رو با تیمت مطرح می‌کنی. توی تیم می‌رید دنبال مقاله‌ها و کارهایی که از قبل در این باره انجام شده و خلاصه درباره‌ی پیشینه‌ی این پروژه تحقیق می‌کنید و با دست پر با مسئله روبه‌رو می‌شید و نیازها و کاربردها و بازار کار و خلاصه هرچیزی که ممکنه به اون تحقیق یا محصول مربوط باشه رو طبقه‌بندی می‌کنید. این اطلاعات رو علاوه بر هزینه‌های احتمالی می‌دید به شتاب‌دهنده‌ها (شتاب‌دهنده‌ی اصلی در بخش دولتی بنیاد ملی نخبگان در معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری هست.) و این شتاب‌دهنده با توجه به اهداف خودش و اطلاعاتی که شما در اختیارش قرار می‌دید، پروژه‌تون رو قبول یا رد می‌کنه. و اگه قبول شد که تبریک می‌گم، بودجه‌ی مدنظر به شما تعلق می‌گیره. در مقابلش شما باید چیزهایی رو بدید تا تضمینی بر این باشه که قراره واقعا این ایده‌تون کار کنه. مثلا معادل چک و سفته‌اش یا چیزهای دیگه که توی قرارداد مطرح می‌شه. و خب، اگر نتونید در زمان مشخص‌شده پروژه رو به نتیجه برسونید، احتمالا باید در ازای چک‌هایی که نمی‌تونید پاس کنید، زندان برید. پرانتز بسته. و خبر خوب این که مدیرعامل عزیز ما، حقیقتا با زندان فاصله‌ی چندانی نداره. ولی هرروز میاد شرکت، نتیجه‌های ناامیدکننده رو دریافت می‌کنه، باهامون می‌گه و می‌خنده و همچنان به خوش‌اخلاقی و سخت نگرفتنش ادامه می‌ده. :))

یک روز سارا ازم پرسید که زهرا، خودش نگران نیست؟ و بعد از جواب منفی من، گفت: یادم رفته بود که ترکیب همه چیزه. و این خیلی برای من خوشایند بود که یکی رو با «ترکیب همه چیز» توصیف کنی و حقیقتا ذره‌ای هم اغراق نکرده باشی. حس می‌کنم دلیل بزرگی از این که ترکیب همه چیز شده اینه که خیلی صبور و آرومه و برای اتفاق افتادن چیزها، فکر می‌کنه و منتظر می‌مونه؛ هی یه چیز رو از سر استیصال بی‌دلیل تکرار نمی‌کنه.

 

و من همیشه نقطه‌ی مقابل مدیرم بودم. عجله داشتم برای نتیجه، به آدم‌ها فرصت تفکر نمی‌دادم، از اشتباهاتشون به راحتی نمی‌گذشتم و کوچک‌ترین ناخوشی به مذاقم ناخوش می‌اومد. حالا الان خودم رو خیلی دیو جلوه دادم، ولی این‌ها بیشتر به خودخوری تبدیل می‌شد و فرد مقابلم اتفاقا من رو خیلی بخشنده می‌دید که باز این هم بدتر بود. یعنی خب، این بخشندگی به چه دردی می‌خوره وقتی از سر خشمه؟ :))

یکی از روزهای خدا که من برای رسیدن به جلسه با مدیر عجله داشتم و فقط در ده دقیقه باید راه نیم ساعته رو طی می‌کردم و هم‌زمان از آدم‌هایی که بلد نیستند توی بزرگراه رانندگی کنند خشمگین بودم، تعجبی نداره که تصادف کردم؛ اون هم نه تصادف عادی. از این‌ها که می‌کوبی به ماشین جلویی و جلوی ماشین تو و پشت ماشین اون هم‌زمان با هم داغون می‌شه. :) من همون‌جا، انگار مغزم یه تکون خورد و شبیه تلنگر بود برام. که اگه دیر کردی، که چی؟ منتظر می‌مونه خب. می‌دونی با خودم فکر کردم که من اگه در عجله و خشم باشم انگار دائم در آینده زندگی کردم. اون آینده هم که برسه، یحتمل باز هم به فکر آینده‌اش هستم و این یعنی من در واقع خود زندگی حال رو هیچ‌وقت زندگی نکردم و این، خیلی خسران بزرگیه. یعنی همه‌اش نگران چیزی هستم که هیچ‌وقت قرار نیست زندگی‌اش کنم. از اون لحظه به بعد، زندگی‌ام ریتم آروم‌تری پیدا کرد. با آرامش زنگ زدم به بابام و گفتم که تصادف کردم. اتفاق وحشتناکی نیفتاد. (به جز این که 5 تومن از بیمه‌ی ماشین و 10 تومن برای تعمیر ماشین خودمون خرج شد.) بعد از اون، بدون استعاره آسمون رنگ آبی زنده‌تری پیدا کرد. اگه یه شب به خاطر بارون ترافیک می‌شد، به جای گریه و ترس از دیر خونه رسیدن از بارون لذت می‌بردم و این، خیلی خوش می‌گذشت. از گربه‌های بیشتری عکس می‌انداختم، حتی وقتی که برای رسیدن به تراپیستم دیر شده بود. می‌دونی، این‌جوری نبود که گره نداشته باشم توی روزهام، ولی قابل حل‌تر از قبل به نظر می‌اومد. دیگه هیچ‌چیزی واقعا فاجعه نبود. انگار گره‌ها هنوز هستن، ولی چون ریتم زندگی‌ام کندتر شده، کشیده و کور نمی‌شن و شل باقی می‌مونن منتظر من تا بازشون کنم.

دیشب یه مصاحبه‌ای داشتم با یکی که خیلی وقت بود آرزوی صحبت کردن باهاش رو داشتم. ولی خب، باغ بودیم و نمی‌تونستم توی ماشین باهاش حرف بزنم. منتظر موندم تا برسیم به خونه و با حدود یک ساعت تاخیر باید باهاش صحبت می‌کردم. همون اول کاری، وقتی فهمیدم دیر می‌رسم به خونه، با آرامش بهش ایمیل زدم که من نیم ساعت دیر می‌رسم و خیلی به خودم افتخار کردم که چه خوب مدیریتش کردم. وقتی نیم ساعت از زمان دوباره مقررشده دیرتر رسیدم و دیگه داشتم از دست لپ‌تاپ و ماشین و خانواده‌ام به جیغ کشیدن می‌رسیدم و دستم رو گاز می‌گرفتم که یه کاری دست خودم ندم، لپ‌تاپم رو روشن کردم و دیدم که مصاحبه‌شونده‌ام، نیم ساعتی هست که کال رو شروع کرده و در آرامش و سکوت منتظرم نشسته و با دیدن من، بدون هیچ اعتراضی شروع کرد به سلام و صحبت. و اون‌جا تازه فهمیدم هنوز به یه تصادف حسابی دیگه نیاز دارم تا تازه شاااید به گرد پای مدیرمون برسم.

در سال جدید، واقعا دلم می‌خواد آسمون رو آبی‌تر و روزهام رو شفاف‌تر ببینم. و دوباره فرانسوی خوندنم رو از اول شروع کنم.

  • ۹ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۲۵
  • جوزفین مارچ

سلام.

دلم می‌خواست از این بگم که چه‌قدر سخت و جان‌فرسا سال اخیر رو تاب آوردم. می‌خواستم بگم که چه‌طور امسال با تمام نقاط عطفش تبدیل به یک سال خال‌خالی ریز شد و از دور که ببینی، حتی بامزه هم هست. امروز، یک ماسک مشکی با خال‌های ریز خریدم که یادم بمونه 1400 برام چه شکلی بود. حالا اما فکر می‌کنم شاید نیازی نباشه که بالا و پایین‌های امسال رو واگویه کنم اما باید این رو بگم که به اندازه‌ی تمام عمرم آموخته و آورده روی دوشم حمل کردم.

آخرین روز کاری امسال، یعنی چهارشنبه، دیدم باکتری‌هام رشد نکردند. وقتی نداشتم، باید تا فردا صبر می‌کردم تا دوباره نتیجه‌ی استخراج و هضم از دست‌رفته‌ام رو ببینم. چاره‌ای نداشتم، جز گریه. پس نشستم پشت میز، دست‌هام کاملا صورتم رو پوشوندند و آروم، گریه کردم. بعد که سرم رو بالا آوردم، سرپرستم رو دیدم که زل زل داره نگاهم می‌کنه. پرسید که برای این بی‌تربیت‌ها ناراحتی؟ ادبشون می‌کنم. خواستم بخندم، بغض کردم! ازم پرسید که دوست دارم بغل بشم و من خیلی می‌خواستم. و من در بغلش بلند بلند گریه کردم. دوباره پرسید واقعا برای این باکتری‌ها ناراحتی؟ و من تنها حرفی که داشتم، این بود که «همه‌چیز بیشتر از تحمل منه.» یک صدایی از کمی دورتر توی گوشم پیچید که «تحملت رو ببر بالا.»

این زنگی بود که باید آخرین لحظه توی گوشم می‌خورد. من فکر می‌کردم بزرگ شدم، هزارتا چیز یاد گرفتم، هزارتا ارتباط جدید ساختم، هزارتا جای جدید رفتم، هزارتا چیز رو از دست دادم و به دست آوردم. ولی ببین، هنوز کوچکی. به یه جایی می‌رسی که می‌گی خب، دیگه تموم شد، دیگه رسیدم به بن‌بست. و همون موقع یه صدایی میاد که ببین، باید بپری از روی دیوار. و تو نه می‌تونی بمونی توی اون بن‌بست، نه می‌تونی برگردی و نه می‌تونی حتی بمیری همون‌جا؛ فقط باید بپری.

نمی‌دونم آخرش چی می‌شه. نمی‌دونم قراره به کجا برسم. نمی‌دونم فرقم با هیتلر و امام موسی صدر قراره در چی باشه. یعنی منظورم اینه که اون‌ها کارهای خیلی خوب یا خیلی بدی کردند، ولی در هرحال الان تبدیل به یه سری اسم شدند فقط. بعدش چی؟ هیچی. تبدیل به یه هیچیِ اسم‌دار شدند که کارهای خوب و بدشون همراه خودشون نموند بلکه روی اسم‌شون موند. من هرچی هم تخیل‌ام رو به کار بندازم، با فرض درست بودن معاد، نمی‌تونم هیتلر رو توی جهنم ببینم؛ انگار که این وعده‌ها هم فقط در حد ظلم‌های کوچکی مثل نماز و روزه تاثیرگذارند و نه مثلا قتل‌های دسته‌جمعی و بزرگ‌تر از اون. پس فردا، این نسل می‌میرند، خاک می‌شند و حتی همون هیچی‌های اسم‌دار هم از هیتلر و امام موسی صدر از بین می‌رند. بعدش چی؟ هیچی. من قراره چی بشم؟ هیچی. این مضطربم می‌کنه که من با نماد بدی‌ها و نماد خوبی‌ها در یک هیچی مطلق با هم قرار بگیریم؛ ولی خب، می‌گیریم.

پس نمی‌دونم که چی که زندگی کنیم. فقط می‌دونم باید از روی دیوار اون بن‌بست بپرم. که چی بشه؟ رحیمه می‌گه «خب بپر، تا بتونی جوابش رو بدی. اگه نپری که نمی‌فهمی.» و من فکر می‌کنم قراره زندگی کنم، فقط برای این که بفهمم «آخرش که چی؟». آیا می‌فهمم؟ نمی‌دونم، زندگی می‌کنم و متوجه می‌شم که می‌فهمم یا نه. ما یه مصاحبه‌ای داشتیم که طرف حیطه‌ی مطالعاتش «اخترزیست» بود؛ یعنی روی حیات غیرزمینی تحقیق می‌کرد. ازش پرسیدم اگه آخرش به این برسی که هیچی به هیچی. عمرت رو گذاشتی سر هیچ و پوچ و اثبات بشه که هیچ حیات دیگه‌ای وجود نداره، چی کار می‌کنی؟ بهم گفت «هیچی. من برای نتیجه کار نمی‌کنم. کار می‌کنم چون داره بهم خوش می‌گذره توی این کار.» و می‌دونی حتی اگه نفهمم «آخرش که چی؟»، حداقلش اینه که خوش گذشته. چون زندگی کردن، حتی اگه خال‌خالی و سخت و پرفشار باشه، خوش می‌گذره و این اصلا یک جمله‌ی انگیزشی نیست. فقط من خوشم میاد که یک روز دلیل خوش‌حالی‌ام، دیدن اون راننده تاکسی خوش‌اخلاقه باشه. اگه روزی خواستم مهاجرت کنم، باید حتما حواسم باشه؛ باهاش عکس بگیرم و ازش خداحافظی کنم. چون بخشی از خوش‌گذرونی‌های روزانه‌ام توی این زندگی خال‌خالی شده.

 

آهنگ عنوان: Don't doubt- Blind Pilot

  • جوزفین مارچ

سلام.

ببین یه اصلی هست که تو با جواب نه دادن، حتی گاهی اوقات می‌تونی از مردم حمایت کنی.

داشتم درباره‌ی اصول ریکام‌نویسی می‌خوندم و مثلا نوشته بود که تو به عنوان دانشجو باید خیلی مودبانه درخواستت رو مطرح کنی ولی از اون سمت هم نوشته بود که شما هم به عنوان استاد، از دانشجو وقت بخواید برای جواب دادن بهش. خوب فکرهاتون رو بکنید که از پس نوشتن ریکامش برمیاید یا نه و بعد اگر دیدید که نمی‌تونید، بگید نه تا وقت داشته باشه که بره دنبال یک استاد دیگه. مثلا من یک بار با یکی از بچه‌های کلاس دعوا کردم که چرا وقتی با یک کاری موافق نبودی، همون‌موقع مطرح شدنش مخالفتت رو اعلام نکردی که ما بتونیم یه خاکی به سرمون بریزیم بالاخره؟ و اون هم این‌جوری بود که خب بالاخره شما هم نیومدید به طور شخصی از من بپرسید!

من کلا خیلی این شکلی‌ام. که مثلا یه چیزی داره اذیتم می‌کنه و من می‌بینم که اوکی، قابل تحمله. و سکوت می‌کنم. مثلا فرض کن یه میخی هست روی پشتی صندلی‌ات و این فقط داره یه فشار ملایمی بهت میاره، زخم نمی‌کنه پشتت رو، حتی دردی هم نداره؛ ولی کلا داره تمرکز و اعصابت رو به هم می‌ریزه. بعد تو می‌گی نه این که چیزی نیست و اوکیه و یهو از یه جایی به بعد، به خودت میای و می‌گی «وا! اصلا کی گفته من باید تحملش کنم؟» و یکهو همه‌ی خشم این مدتت که روی هم جمع‌ شده، از یه جایی خالی می‌شه. خب این‌همه خشم، فقط به اندازه‌ی درست کردن و جابه‌جا کردن اون میخ نیست؛ مثلا می‌زنی کلا صندلی رو خرد می‌کنی، چون میخش رو مدت‌ها تحمل کرده بودی. و با خودت هم فکر می‌کنی که سزاوار این ابراز خشم هستی؛ چون خب مدت‌هاست شخصیت قوی‌ای از خودت نشون دادی. یعنی می‌دونی، تو می‌تونستی با یه نه گفتن اولیه به اون فرد، ازش حمایت کنی و از این خشم ثانویه در امان نگهش داری، ولی چرا نکردی؟ چون می‌خواستی نایس باشی!

توی فیلم کتاب جنگل و نه انیمیشنش، یه جایی داره که پلنگه خیلی با پسرک بدرفتاری می‌کنه؛ در حالی که قبلش با هم خیلی سرخوش و شاد بودن. این پسر کلا هاج و واجه که چی شده و چرا؟ در نهایت ما می‌فهمیم که خرس زیرک داستان، فکر می‌کنه که پسرک حالا دیگه اون‌قدر بزرگ شده که توی شهر آدم‌ها از پس خودش بربیاد و این براش به صلاح‌تره که از جنگل بره. پس به آقا پلنگه می‌گه که باهاش کج تا کن تا بتونه کم‌کم از ما ببره. و این برای من، خیلی دردناک و الهام‌بخشه؛ ولی هم‌زمان هم به نظرم خیلی حمایت‌گرانه ست. نه این که به جای اون آدم داری تصمیم می‌گیری، ولی این که با نه گفتن به چیزی که اون می‌خواد و می‌خوای، داری ازش حمایت می‌کنی تا تصمیم‌گیری براش راحت بشه. مثلا می‌دونی، نه گفتن به کسی که دوستش داری و دوستت داره ولی می‌دونی که توی رابطه بودن باهاش چه‌قدر از شرایطت دوره، یه مثال از همینه. می‌گردی می‌بینی ته دلت هیچ دلیلی نداری که از قلبت که متعلق به این آدمه دور باشی، ولی از اون طرف شرایط اجتماعی خیلی نیاز داره که تو نه گفتن بلد باشی.

و کلا این هست، من خیلی از خودم می‌ترسم. می‌دونی همیشه خودم رو شبیه یه انبار باروت نم‌گرفته می‌بینم. همه‌اش منتظرم و نگران. نگران یه حرکت تند، یه جرقه، یه رعد و برق که آتیش بگیرم و خودم رو اول از همه بسوزونم. این سه تا تراپیستی که این مدت عوض کردم، همه‌شون بدون این که من مستقیم چیزی بگم، ازم پرسیدند که «چرا فکر می‌کنی ابراز خشمت، کار اشتباهیه؟» من هم گفتم که مگه نیست؟ معلومه که هست. خشم هیچ‌وقت برای من، احساس مقدسی نبوده. همیشه از وجود خشمگین خودم فرار کردم. همیشه خودم رو جا گذاشتم وسط رینگ و بدو بدو فرار کردم که چشمم به خشمش نخوره. نمی‌دونم، این هم یه مد جدید روانشناسی‌ئه؟ که «خودت و احساساتت رو قبول کن.»؟ خشم چه‌طور می‌تونه خوب باشه؟ و من هنوز نگرانم و اکثر اوقات خشمگینم که چرا یک انبار باروت نم‌گرفته‌ام!

  • جوزفین مارچ

سلام.

من بیشتر زندگی‌ام رو درگیر خودم بودم راستش. این یکی از دلایلیه که از خودم بدم میاد و تراپیست سعی داشت توی این چند جلسه، رد پای خودم رو توی تصمیم‌هام پررنگ کنه.

به هرحال، امشب داشتیم با ساجده حرف می‌زدیم و من یکهو بهش گفتم می‌دونی، اگه برگردم عقب، کمتر درس می‌خونم و بیشتر با «تو» حرف می‌زنم. اصلا وسط یک بحث درسی بودیم، ولی من یکهو احساس کردم برای اولین بار با تمام وجودم دلم برای تو و فقط تو تنگ شد. نه برای این که «من» توی بغلت باشم، نه برای این که «من» رو متفاوت ببینی، نه برای هیچ عملی و نه برای هیچ عکس‌العملی، فقط برای تو. بعد برای ساجده از سلولی و میکروب گفتم در حالی که از شدت دلتنگی قرمز شده بودم و به زور گریه‌ام رو نگه داشته بودم. برای ساجده از فلسفه‌ی درس‌های کارشناسی گفتم، در حالی که آرزو می‌کردم فقط برای یک لحظه‌ی دیگه برگردم به زمانی که «تو» توی حالم وجود داشتی. بعد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. هق هق زدم زیر گریه، در حالی که سرفه پشت سد تارهای صوتی‌ام باقی مونده بود و راه نفس رو بسته بود، در حالی که جلوم یک بشقاب پر از سوپ بود و در حالی که 500 کلمه به انگلیسی از انگیزه‌ی زیست‌ خوندنم، جلوی چشمم بود و داشتم برای هزارمین بار چکش می‌کردم. چشم‌هام خیس بود و داشتم خودم رو نفرین می‌کردم که چرا اون زمانی که تو، حال حاضر من بودی، قدرت رو ندونستم؟ ساجده گفت من چیزی کم نذاشتم و این، بهترین چیزی بود که می‌تونستم اون زمان از خودم ارائه بدم. ارائه دادم؟ نه. چون تو "چنین خوب چرایی؟"

"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم. باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی" عزیز دلم؟ عزیز دلم. عزیز دلم. عزیز دلم.

امشب، شروع سوگواری‌ام بود. اون‌جایی که توی یه حبه قند، پشت در می‌ایستند و برای عزیز، روضه می‌خونند. اون‌جا که یکهو می‌زنه زیر گریه. امشب شروع سوگواری‌ام بود، امشب بالاخره عطرت گریه‌ام آورد، یادت، آهنگ‌هات. امشب بالاخره باورم شد که دیگه نیستی. دیگه نیستی عزیز دلم؟

دوست دارم درباره‌ی تو حرف بزنم. خیلی دوست دارم درباره‌ات حرف بزنم. اما دوست‌هام خودشون رو به نشنیدن می‌زنند. وقتی می‌گم «تو» انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. انگار مثل همیشه‌ هستی، ولی نیستی. وقتی مثلا می‌گم که «چه تلخه که فعل ماضی باید به کار ببرم.»، دوست‌هام جوری رفتار می‌کنند که انگار پیامم لابه‌لای پیام‌ها گم شده. تو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونی که چه‌قدر نیاز دارم از یه دراما حرف بزنم. هر شب یک خاطره از تو می‌گم، هر شب روی نصفه گرم‌تر تختم، سمت دیوار می‌خوابم، هرشب موهام رو روی گردنم رها می‌کنم که شاید تو کنارشون بزنی، هرشب توی بغل تو می‌خوابم و صبح‌ها لابه‌لای عطر تو بیدار می‌شم. امشب ساجده، جوری من رو شنید که یادآوری کرد نیستی. کاش آدم‌هایی جز تو و ساجده، من رو می‌شنیدند. بعد از یک ماه و 6 روز، بالاخره باور کردم که نیستی و سوپم، مزه‌ی اشک گرفته بود.

  • جوزفین مارچ

سلام.

صبح‌ها، کارهای خونه رو انجام می‌دم. 

ظهر‌ها، آزمایشگاه می‌رم.

عصرها، قهوه می‌خورم و توی ترافیک پادکست گوش می‌دم. گاهی هم ورزش می‌کنم.

شب‌ها، شام می‌پزم و درس و کتاب می‌خونم. این روزها هم که مدام می‌نویسم.

با این‌همه، باز هم از نیمه‌شب‌ها و بی‌قراری‌اش فراری نیست! و من هرشب، موقع مسواک زدن، توی آینه به زهرای تیکه‌پاره‌ای چشم می‌دوزم و ازش می‌خوام که فقط امشب رو طاقت بیاره، بعدش راحت‌تر می‌شه. و هرشب، پوزخندی به خودم حواله می‌کنم که یعنی «تو که درست نمی‌گی، ولی باشه.» هر شب سی بار می‌شمرم که نخ دندون پایین و بالا بره بین دندون‌هام. با این‌همه از نیمه‌شب‌ها فراری نیست. 

  • جوزفین مارچ