سلام.
مامانم میگه «یه قرار با دوستهای دبیرستانت که بچههای خوبیاند، بذار و برو بیرون تا حال و هوات عوض شه.» تعریفش از بجههای خوب، به خاطر اینه که من بهش نمیگم که اونها چه آدمهای بیمصرفیاند تا ذهنش نسبت بهشون خراب نشه و همینطور هم نمیدونه من چرا اینقدر از رفت و آمد داشتن باهاشون، عذاب میکشم. و فکر میکنم اگر بدونه هم بیشتر اصرار میکنه روی این قضیه. چون با تمام وجودش اعتقاد داره که من احمقتر از اینم که بتونم راه درست رو انتخاب کنم و برای این که نهایتا کمی خودش رو آروم کنه، میگه که من با وضو بهت شیر دادم. تو حتما در راه درست قرار میگیری. و منظورش این نیست که راه درست رو انتخاب میکنم. بلکه منظورش اینه که هرچهقدر هم احمق باشم، بالاخره من رو در راه درست قرار میده. مثلا اگه از دوستهای دبیرستانم بدم بیاد و دوری کنم، به این دلیله که اونها بچههای خوبیاند و من هم احمقم که ازشون بدم میاد. پس باید اصرار کنه که باهاشون باشم، حتی اگر عذاب بکشم. لحنش کنایه داره. میگه «بچههای خوب» تا بدونم که خودم جزو این گروه زیبا نیستم و بدونم که دوستهای اطرافم، بلاگرها یعنی، هم در واقع دارند آزارم میدن بدون این که خودم بفهمم. راستش توی دبیرستان هم که با این اکیپ دوست بودم، بهم میگفت که برو با «بچههای خوب» بگرد. توی راهنمایی هم که اکیپم افراد شر مدرسه بودند، همینطور. با معلمها که دوستی میکردم، میگفت اگه عاقل بودند با تو دوست نمیشدند. و تو دنبال «بچههای خوب عاقل» باش. آیا آدمهای کمالگرا میدونند که دارند جون ما رو به لبمون میرسونند؟ آیا آدمهای کمالگرا با دائما به بقیه احساس اشتباهی بودن دادن، احساس قدرت میکنند؟
ولی نرگس بهم پیام داد و پرسید که امتحانهام کی تموم میشه؟ سریع پیامش رو سین کردم و نوشتم بیا با هم بریم کاخ نیاوران. با نرگس از مهدکودک دوست بودیم. اون دوست تپل من بود که هیچکسی باهاش دوست نمیشد. مامانش هم مربیمون بود؛ خاله مهرناز. یه دوست مشترک دیگه هم داشتیم؛ مائده. مائده رفتارهاش خیلی پسرونه بود و رفتارهای پسرونه، برای جذب دخترهای راهنمایی خوبه، نه مهدکودک.* من هم رنگ پوستم تیره بود، از الان بیشتر. و زیاد میخندیدم و یه کم هیجان رفتارهام زیاد بود؛ گاهی هم به خشونت میکشید. به هرحال، ما اکیپ بچههای طردشدهای بودیم که لزوما همهمون هم «بچههای خوب» محسوب نمیشدیم ولی بعدا نرگس توی دستهبندی ذهن مامانم شد بچهی خوب. چون دیگه من باهاش خیلی نزدیک نبودم، و مهربون بود و مامانش معلممون محسوب میشد.
بعد از این که جواب نرگس رو دادم، یک راست اومدم سر پنلم که این رو بنویسم که من از ترکیب دوستهای الانم خیلی راضیام. میدونی، آدمهایی رو اطرافم جمع کردم که به من احساس اشتباهی بودن نمیدن. این که از دوستهای دبیرستانم جدا شدم، به این دلیل نبود که دوستپسر داشتم و دیگه هیچکسی برام مهم نبود. به این دلیل نبود که من بچهی بدی بودم و اونها من رو سرزنش میکردند، نه خیر. به این دلیل بود که ازشون بدم میاومد و هنوز هم میاد چون حتی سعی هم نمیکردند من رو بپذیرند. و این برای مامانم که یک فرد برونگرای حسی هست، اصلا معنایی نداره. به نظرش «مگه اصلا آدمها باید بفهمنات؟» و به نظرش «تو سخت میگیری و توی ذهنت داستان داری اینقدر که این رمانهای آشغال رو خوندی. هرکسی که آدم خوبی باشه و تو عین بچهها، مقاومت نکنی و پیش بری، میتونه درکت کنه.» چند روز پیش داشت میگفت که در تلاشه که من رو زودتر به اولین خواستگاری که میاد، بده برم. چون مگه اصلا چه فرقی داره که کی باشه؟ طرف دین و ایمون داره، کار داره، زندگی داره. با هم سی سال اگه زندگی کنید، بالاخره تو رو میفهمه و جالبه که خودش بعد بیست سال هنوز من رو نشناخته.
از این که با دوست مهدکودکم برم بیرون، خوشحالم. نه چون دوست قدیمیامه، نه چون مامانم تاییدش میکنه، چون میتونم باهاش حرف بزنم، باهاش خودم باشم، باهاش وسط کاخ سعدآباد به اون شکوه و عظمت و لاکچریّت، بلند بلند بخندم و بگم که کارهای مردم برام بیمعنیه و براش بیمعنی نباشم. دیشب ناغافل ساجده ویدئویی بهم زنگ زد. یه کم مستاصل شدم چون برام تعریف نشده بود که با آدمی اینقدر راحت و ندار بشم که از زنگ یکدفعهای ویدئوییاش استقبال کنم. وقتی جواب دادم، منتظر بودم که بگه دستش خورده. توی مترو بود و بهم گفت که خط چشم سورمهای برام پیدا کرده. احساس خوشبختی میکردم که بالاخره دانشگاه، روی خوشش رو بهم نشون داد و دوستی نصیبم کرد که اینقدر بهم نزدیکه. با خودم فکر کردم از کل دانشگاه، ساجده و سارا برام کافیاند. دوستهای بلاگرم رو دوست دارم گرچه ازشون دورم. و همین دلگرمم میکنه. این که فاصلهمون با صمیمیتمون رابطهی مستقیم داره. دوست دارم سرپرستم توی آزمایشگاه دوستم بشه، ولی نمیدونم چه طور میتونم به اندازهی کافی بهش نزدیک بشم. این آدمها به من احساس هویت میدن. اینها برای من «بچههای خوب»اند و امیدوارم یه روز مادرم به من اجازه بده تا «بچههای خوب» خودم رو انتخاب کنم.
*مائده چندسال بعدش تبدیل به آرش شد و همهی دخترهای دبیرستان توی کفاش بودند. هروقت من رو میدید، با این که من خیلی دور و برش نمیپلکیدم و زیاد شیفتهاش نبودم علی رغم بقیه، میاومد سمتم و اول از همه با من سلام میکرد. یک بار توی مسابقهی بسکتبال منطقه ازش پرسیدم مگه من رو یادته؟ و گفت آدم تنها فرد مهربون مهدش رو هیچوقت فراموش نمیکنه. من هم آرش رو دوست دارم، شبیه همون مائدهی چهارسالهای که توی مهد تنها دوستش بودم.
پینوشت: ذهنم پر از موضوعه برای نوشتن و گاهی روزها دوست دارم سه یا چهارتا پست بذارم. احساس تنهایی زیادی میکنم و اشتباهی بودن بیشتر از همیشه گلوم رو فشار میده. فکر میکردم دارم بهتر میشم ولی این دو روز یاد «تو» آرومم نمیذاره. از احوالات پرنوسانم خوشم نمیاد؛ کاش تکلیفم با خودم معلوم باشه. خلوت شخصیام ولی داره کمکم میکنه و ذهنم این روزها، حرف گوشکنتره. البته من هم بهش اجازه میدم که با هرچیزی که دلش خواست یاد «تو» بیفته.