سلام جانم.
عزیزم تولد بیست سالگی من رو حتما یادته، من تمامش رو به تو فکر کردم. وقتی که کتابهای زیبام رو دیدم، به تو فکر کردم. وقتی تکتک یادداشتهای عزیزم رو میخوندم به تو فکر کردم. وقتی گل نرگس هدیه گرفتم، به تو فکر کردم. عزیز دورم، وقتی دفترچه یادداشت کوچک ناخدا به دستم رسید هم تماما به تو فکر کردم. به تو فکر کردم و ترسیدم. میدونی من اول دفترچه یادداشت ناخدا، برات یک یادداشت کوچک نوشتم که توش به این اشاره کرده بودم که امیدوارم تا وقتی تو خوندن و نوشتن یاد میگیری، زبان فارسی هنوز وجود داشته باشه و بتونی نوشتهام رو بخونی. کوچک دلخواه من، زندگی همینقدر متغیر و عجیبه و ممکنه یک روز صبح از خواب پاشم و فکر کنم که دیگه نمیخوام شبیه مادرهای عادی، نباشم. عزیز کوچکم، تا دیروز فکر میکردم قراره برات از همین حرفهای کلیشهای که جامهی عمل پوشوندن بهشون از محالاته بزنم. بگم که نمیخوام زندگیات رو در حصار اعتقادات خودم، محدود کنم یا بگم که قراره تا همیشه درکت کنم. نه جانم، از این خبرها هم نیست. میدونم که مامانم برای من چیزی کم نذاشت و من هم قرار نیست برای تو چیزی کم بذارم. اما جانم، این چیزیه که دوست دارم بهت یاد بدم. من کامل نیستم، مامانم هم نبود، تو هم نیستی! راستش خیلی سعی کردم که روی نقاطی از زندگی الانم که دوستشون ندارم، تمرکز نکنم. میدونی قضیه این نیست که من از زندگیام بدم بیاد فقط وقتی توی دل فشارهای زندگی هستی، سخته که به خوشیهات فکر کنی. به هرحال برنامه این نیست که بهت سخت نگیرم، محدودت نکنم و بگم که شبیه فلان رفتار مامان خودم با تو رفتار نمیکنم. نه! شاید بعدا بفهمم که حق چی بوده همونطوری که الان بیشتر از قبل تو رو و کوچکیات رو نسبت به دنیا، میفهمم و شاید قرار باشه که هراتفاقی بیفته و من هر تغییری بکنم. خب عزیز من، من لحظهای از فکر تو بیرون نمیام اما این دلیل نمیشه که تو هم همیشه دوستم داشته باشی. میدونم که این قانون دنیا احمقانه ست. احتمالا تو قسمتی از مادر بودن رو دوست داری که من ندارمش، گرچه دوست دارم که دوستم داشته باشی، تمام و کمال.
عزیزکم، من نوزده ساله بودم که فروپاشیدم. یکهو به خودم اومدم و دیدم پدر و مادرها هم مشکلات روانیای دارن که همهی این سالها رنجشون میداده. یکهو دیدم مادربزرگت که همهی عمرم فکر میکردم از تنها موندن خوشش میاد، بندهی توجهه و نیازمند به یک همدم. دیدم بابا هم مریض میشه. دیدم از فرط خشم، نمیتونن خودشون کنترل کنن. من همهی عمرم فکر میکردم که شیوهی فکر و تربیت مادر و پدرم رو دوست ندارم اما این نه! عجیبترین تجربهی همهی عمرم رو دیدم و فهمیدم که پدر و مادرها به جز این که اشتباه میکنن، آسیببپذیر هم هستن. غولهای بزرگ دوستداشتنی شکستناپذیری نیستن که همیشه خیال میکردیم. عزیزم، بعد از اون بود که یکهو دیدم که زندگی ترسناک شد. شاید دیر بود برای فهمیدن این که مزهی واقعی رنج چیه و چه شکلیه؟ و جانانم، راستش من میخوام که تو رنج رو از ابتدا بچشی و باهاش بزرگ بشی. نمیخوام که دنیا یکهو برات زشت و غیرقابل تحمل بشه. فکر میکنم این مهمه که بدونی چهقدر دنیا ناقص و ناکافی و زشته و تلاش کنی که زیباترش کنی. نه چون نیروی تو بینهایته، فقط چون آدمها توی توهم خودشون کاری از پیش نمیبرن. من نمیتونم تضمین کنم که مادری میشم که تو برام حرف میزنی، از روزت میگی و احساساتت و چیزهایی که مینویسی و فکر میکنی رو باهام به اشتراک میذاری. نمیتونم بگم و این کلیشه ست اما میخوامش. کیه که نخواد؟ اما نور من، دوست من، زیبای همدم من، تو مادری داری که قراره باهات حرف بزنه. تو زودتر از هر کسی در این دنیا، یک دوست همراه کنار خودت داری، برای ابد. و قراره که متوجه بشی افراد دیگهای که باهاشون زندگی میکنی، دقیقا چه افرادیان؟ میدونی که این مهمه، مطمئنم که ارزش شناخت رو میدونی.
خب بذار بهت بگم. ما روتین هفتگی داریم توی خونهمون و راستش اینه که جلسههایی برگزار میشه که حضور همه، توش اجباریه. خواستی بری بیرون، سر قرار، مسافرت، هرجا، برو؛ فقط یهجوری برنامهریزی کن که سر جلسه باشی. توی جلسههامون شاید دربارهی کتاب هفتهمون با هم حرف بزنیم، شاید یکیمون نمایشگاهی از دستاوردهاش برگزار کنه یا از این بگیم که قراره این خونه رو عوض کنیم و بریم توی یک خونهی کوچیکتر چون با پدرت داریم برای یک آزمایشگاه مجهزتر، سرمایهگذاری میکنیم. خب جانم شاید وقتی سنت دو رقمی شد یا زودتر، توی جلسات خانوادگیمون، رای تو هم، هموزن رای من و بابات باشه. متوجهم میشی؟ تو توی این زندگی، توی این خانواده که متاسفم که انتخابش دست خودت نبوده و توی این دنیا مسئولی! مسئول خیلی چیزها و این خودتی که باید انتخاب کنی که رنج چه چیزی رو بکشی و راستش رو بخوای مادرت یه اخلاق بدی داره و اون اینه که دنیا دنیا به استقلال اهمیت میده. میخوای مستقل باش، نمیخوای هم بدون که خودت مستقلانه تصمیم گرفتی که توی تصمیمهات و کارهات مستقل نباشی. به هرحال عزیزم، توی این خونه و خونواده که باز هم متاسفم که بدون انتخاب خودت اومدی توش، باید یه جوری مستقل باشی و مسئولیت کارهات رو بپذیری.
یک چیز دیگه هست که توی فکرمه و مطمئنم ازش. گفتم که پیادهسازی اون چیزهای کلیشهای دست خودم نیست و قولش رو نمیدم اما یک چیزی رو میدونم که حتما شبیه نسل قبل از خودم، نخواهم بود. زیبای هوشیار من، میدونی چیزی که به من، مادرت، حس زندگی میده، فکر کردنه؛ مهمترین نشونهی زنده بودن. جانم، فکر میکنی پس هستی. توی فیلم ماری کوری، یک جایی بود که ماری از دخترش پرسید به چی فکر میکنه و اون گفت هیچی! و ماری در کمال آرامش بهش گفت که بهتره همیشه به یه چیزی فکر کنه. عزیزم، تو هم همیشه فکر کن. و من از یک چیزی مطمئنم. وقتی ازم دربارهی معنی خدا میپرسی، از جاذبهی زمین تعجب میکنی یا هیچجوره متوجه نمیشی که بچهها از کجا اومدن، یعنی بهش فکر کردی و این دقیقا به این معنیه که ذهنت توان درکش رو داره. عزیز قشنگ من، میتونم بهت یاد بدم که این دنیا پر از روابط علّی و معلولیئه. میتونم برات تمام علتها رو شرح بدم، هرچهقدر علمی، هرچهقدر خرافاتی و هرچهقدر سخت و پیچیده. شاید حتی گاهی با هم بریم و دربارهی مشغولیت ذهنیات تحقیق کنیم. به هرحال تو لیاقت این رو داری که تصویر واقعیای از دنیا ببینی.
فکر میکنم دوست دارم بیشتر برات حرف بزنم و با هم به آیندهات فکر کنیم. فقط یک وصیت دیگه این که دقیقه نودی بودن، کار راهاندازه زیبا، ولی لزوما بهترین نیست! مثل همین نامهی من به تو. میتونستی یک نامهی نورانیتر از مادرت داشته باشی اما متاسفم که نمیتونی مادرت رو خودت انتخاب کنی و مجبوری نامههای دقیقه نودی مادرت رو تحویل بگیری.
به تو که حتی وجود نداری اما بخش بزرگی از وجود منی.
مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه و ببین و بشنو و بخون و بنویس تا بزرگ شی. بزرگ شدن هم دنیایی داره که احتمالا دوستش خواهی داشت.
دوستدار همچنان کوچکت، مادر!
+ برای چالش بلاگردون. و ممنون از دعوت محبّانهی عمه بزرگ فامیل :)
و میدونم دیر شده، اما میخوام از یکی از مادرهایی دعوت کنم برای نوشتن این پست، که یکی از زیباترین دیدها رو به دنیا داره و همین دید رو داره به دخترش هم منتقل میکنه. عزیزِ نورانی، لطفا نور بپراکن و بنویس از مادرانگیهات :)